دانلود رایگان رمان نبات و بادام تلخ اثر سما جم
دانلود رمان نبات و بادام تلخ اثر سما جم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بیست و اندی سال پیش در شهر کوچکی در غرب کشور دو مادر اجبارا و به طور پنهانی فرزندان تازه متولد شدهی خود را با یکدیگر جا به جا مینمایند با این قول که هر چه زودتر فرزند خود را باز پس گیرند ، اما یکی بر قول خود وفادار نمانده و …
خلاصه رمان نبات و بادام تلخ
زهره سعی می کرد با لبخندی جوابگوی تمام پرچانگی های دختر جوان باشد. فکرش دورتر از دور، متوجه جریانی بود که هم اکنون گریبان او را فرا گرفته بود . تولد نوزاد نارسی که به قول مادرشوهرش ممکن است نتواند رنگ دنیا را ببیند و دختر جوانی که از ترس دختردار شدنش به او پناه آورده بود! کمک بهیار همچنان حرف میزد تا اینکه رسید به جمله ای که ضرب آهنگش برای زهره خوش نوا بود . کمک بهیار: امشب از اون شب های خلوته. بارونِ به این شدیدی و زایشگاهِ به این خرابی؛ مگر اینکه کسی عقلش رو از دست داده باشه که زایشگاه نو رو بگذاره و به اینجا بیاد. حتی اگه راهشون هم دورتر بشه حتما به اونجا میرن.
از همین حالا قول میدم که تا خروس خون صبح با خیال راحت بخوابیم. زهره که بعد از گیجی اوضاع خودش، کمی هشیار شده بود با خوشرویی به کمک بهیار گفت: پس برو راحت سرت رو روی بالش بگذار و هر چقدر میخوای بخواب! من اینجا هستم و اگه احیانا بیماری اومد صدات میکنم. کمک بهیار خود را به کمرویی زد: ای وای این چه حرفیه؟ شما با این وضع و حالتون باید برید استراحت کنید. من همین جا میمونم. زهره که قدری عصبی شده بود توانش را جمع کرد تا لبخندی بر چهره بنشاند :باورت میشه که تا غروب تو خونه خوابیده بودم؟ تو از صبح سرپا بودی پس برو بخواب!
اگه خسته شدم حتما بیدارت میکنم. کمک بهیار شاد و شنگول راه افتاد: ای به چشم. پس من تو اون اتاق ته راهرو، سبک میخوابم. هر وقت صدام بزنید سریع میآم. زهره نفس راحتی کشید و به سمت اتاق وسایل به راه افتاد. دوباره دردش شروع شد. باورش نمیشد که بچه اش بخواهد زودتر از نوزاد گلناز به دنیا بیاید . وقتی در اتاق وسایل را گشود گلناز را دید که روی زمین زانو زده و یک مشت گاز پانسمان را به دندان گرفته و درد فرو خوردهای را با صدای پرسوزی به گلو باز می گرداند. زهره با عجله به سمتش دوید و دست های او را که به دور شکمش قفل شده بود باز و از روی زمین بلند کرد،
آهسته او را از اتاق بیرون آورد و به سمت اتاق زایمان حرکتش داد . با انگشت اشاره او را دعوت به سکوت کرد. داخل اتاق او را روی تخت نشاند و دوباره به راهرو زایشگاه برگشت تا موقعیت را بررسی کند . نزدیک در ورودی زایشگاه ابراهیم را دید که بارانی کهنه و کلاهداری را پوشیده و چیزهایی را از زیر باران جمع می کند. به سمت او رفت و سلام علیکی گفت. ابراهیم کمر راست کرد و سری تکان داد: سلام دخترم. عجب بارونی شده .امشب مریض ندارید؟ زهره با چهرهای نگران او را نگریست و گفت: شنیده ام که زایشگاه جدید افتتاح شده. بعیده کسی به زایشگاه مخروبه ما بیاد. ابراهیم خندید و با سرعت به سمت اتاقکش رفت.
سلام لینک رمان نبات و بادام تلخ هم puff وهم apk
هر دو مشکل دارند لطفا بررسی کنید با تشکر از زحماتتون