رمان درنگی سرنوشت ساز
عنوان | رمان درنگی سرنوشت ساز |
نویسنده | ترلان عصری و حدیث صبری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 672 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان درنگی سرنوشت ساز نوشته نویسنده ترلان عصری و حدیث صبری pdf بدون سانسور
عنوان اثر: درنگی سرنوشت ساز
پدید آورنده: ترلان عصری و حدیث صبری
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 672
معرفی رمان درنگی سرنوشت ساز
داستان طنزآلود رمان درنگی سرنوشت ساز در خصوص زندگی دختری به نام حدیثه است. با گذر زمان تلههای خاموشی که در گوشه به گوشهی مسیر زندگی قرار گرفته است، با ورود آدمهای جدید آشکار میشود و حدیثه غافل از آیندهی پر پیچ و خمی که انتظارش را میکشد، پا در خانهای میگذارد که کمکم با ورود به شغل جدید و تهیه کلیپ حصار شهرت را دور تا دورش میپروراند اما سایهی عشقی قدیمی، دست بردار نیست. حالا، وقت هجوم گذشته است!
خلاصه رمان درنگی سرنوشت ساز
– ارغوان خواهر من! شاید من و بچهها لباس نپوشیده بودیم اونوقت بازهم تو میخواستی در و باز کنی و بیای داخل؟ ارغوان ادام رو درآورد و گفت:
– برادر اسکلم! بهجای این حرف زدن های بیهودهت، با دوستات بیاین کمک مامان رو کنید؛ خیلی هم ممنون از همکاریتون، این اتاق قشنگ همگانیتون هم لطف کنید و تمیز کنید! چشامو چرخوندم و گفتم:
– خب حالا، چهخبره مگه؟ ارغوان خواست حرفی بزنه که رستا دختر چهار سالش اومد توی اتاق و پرید بغلم، ارغوان هم بیخیال رستا گفت:
– یکی از دوستای بابا شش ماه مأموریت داره توی پرند، دخترشم میخواد بیاد! چون نمیتونه دخترشو ببره پرند به بابا گفته شش ماه پیش ما باشه! بابا هم عاشق رفیقشه؛ گفت باشه. اصلا قیافه ی منو بچه ها دیدنی بود! بهت زده گفتم:
– ارغوان دروغ میگی؟ ارغوان شونه ای بالا انداخت و گفت:
– نه، خیر! بعدشم در اتاق و بست و رفت. مهراب دستشو بالا برد و زد به پاش و گفت:
– فکر کنم که، موندن ماهم کنسلی میخوره از این به بعد! رضا زد به پای مهراب و گفت:
– اره داداش! ارسالن جان از همین الان بدبختی جدیدت رو تبر یک میگم و امیدوارم که موفق و سربلند باشی برادر! رستا صورتم و نوازش کرد و گفت:
– دایی، چرا ناراحتی؟ ممدرضا با حالت گریه گفت:
– بیا این بچه هم درد ما رو فهمید! هیچی نیست عموجون! مهراب گفت:
– بابا الکی شلوغش کردید! میخواد بیاد بعد میره الکی شلوغش نکنید. الانم بیاید بر یم پارک وگرنه این خواهر بروسلی ارسلان میاد دست هممون یه ط ی میده اونوقت حالا، طی کشم طی کش، خانه خرابم من! رستا به اسکل بازیاشون خندید و دروغ بود اگه بگم دلم واسهی خندهای که کرد پر نزد! رستا رو رفتم دادم به ارغوان تا خوابش کنه. یه هودی بنفش با رنگ نارنج ی پوشیدم و شلوار لی پارهم رو پوشیدم و عطر همیشگیم رو زدم و موهام رو درست کردم. گوشیم رو برداشتم و با بچه ها، رفتیم توی پارکینگ و سوار ماشین شدیم. رضا شیشه رو داد پایین و گفت:
– ولی خدایی خوب در رفتیم ها! خندیدم و هیچی نگفتم ولی خدا میدونست چه قدر از اومدن این مهمون ناراضی بودم.
ممد با خنده زد رو شونم و گفت:
– ای خدا بده شانس! داداش شانستو برم من! برو دعا کن دختره خوشگل باشه، یه عروسی بیوفتیم. متین بشکن رو ردیف کن! حالا بیا با من برقص، همگ ی دستها بره بالا جیغ و دست. هو هو. متین بشکن میزد و امید هم واسه ی خودش میرقصید. اداشونو درآوردم و گفتم:
– من الان دارم خداخدا میکنم که نیاد، اونوقت شماها الان دارید به فکر آینده ی کاملا محال من میاندیشید؟ اصلا شماها رو برم من! نیکا خندید و گفت:
– خوبه خوبه، خودشیفته، اصال نگران نباش با این اخالق گند تو اصلا هیچکس حاضر نیست با تو ازدواج کنه. حالا بذار بیاد دخترهی بیچاره، شاید دختر خوب ی بود آخه تو از کجا میدونی؟! هودیمو درست کردم و سرم و گرفتم بالا و با اعتماد به نفس گفتم:
– من الان معروفم، اگه ازم سوءاستفاده کرد چی؟
- انتشار : 27/05/1404
- به روز رسانی : 27/05/1404