رمان عامی خبرکِش
عنوان | رمان عامی خبرکِش |
نویسنده | ماها کیازاده (pen lady) ( انجمن نویسندگی رمان بوک) |
ژانر | فانتزی، تاریخی، عاشقانه |
تعداد صفحه | 85 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان عامی خبرکِش نوشته نویسنده ماها کیازاده (pen lady) pdf بدون سانسور
عنوان اثر: عامی خبرکِش
پدید آورنده: ماها کیازاده (pen lady) ( انجمن نویسندگی رمان بوک)
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 85
معرفی رمان عامی خبرکِش
طلسمی گریبانگیر منفورترین ولیعهد تاریخ شد که آنها را بیدار کرد. ولیعهد که معنای عشق را نمیدانست، زمانی که برای آوردن همسر زیبارویش راهی رُم میشود؛ در دام آنها افتاده و به سرزمین عجیبی تبعید میشود. سرزمینی که خبرکِشی از جنس آتش و ظاهری از جنس لطافت در آن زندگی میکند! خبرکشی که… .
خلاصه رمان عامی خبرکِش
زبانش از تشنگی بند آمدهبود. چشمانش را بهخاطر نور شدیدی که به روی رخش میتابید، ریز کرد و با دقت به روبهرویش نگریست. هیچی جز شن و ماسه و تپههای شتریرنگ مشاهده نکرد؛ قطرات عرق از پیشانی بلندش، شرشر میریخت و پاهایش سست و ضعیف شدهبودند. دستش را سایهبان صورتش کرد و قدمی برداشت که ناگهان از خستگی نقش بر زمین شد، با صورتی درهم رفته، ناله کرد و در جایش به پشت دراز کشید. نفس دردناکی از دهانش خارج شد و شروع به تهدید سربازانی کرد که آنجا حضور نداشتند.
وقتی به پایتخت بازگشتم، شما را به دار میآویزم؛ بیعرضههای احمق!
لبان درشتش از تشنگی خشک شده و به سفیدی میزد. چشمانش را که تار میدیدند، بست و به سختی زیر لب سخن گفت:
مجازات سختی در انتظارتان است!
پرتوهای نور در آن ظهرِ تابستان صورتش را مورد هجوم قرار داده و جانش را ذرهذره میگرفت. با بیحالی صورتش را برگرداند که سه موجود شنلپوش دید. دور بودند، خیلی دور؛ اما شمردهشمرده به سمتش قدم برمیداشتند. چشمانش را ریز کرد؛ ولی نتوانست چهرهی آن سه را تشخیص دهد. نه ماده بودنشان مشخص بود و نه نر بودنشان! شاید هم جن و پریِ این صحرای بیسر و ته بودند که قصد گمراهی او را داشتند. پوزخندی بر لب نشاند و رو برگرداند، احتمال داد سراب باشد. از همان سرابهایی که تا لحظهای پیش میدید و به طمع آب، بهسمت آن تصاویر دروغی میدوید؛ اما دست از پا درازتر برگشته و به راهش ادامه میداد. چشمانش بسته شد و هوشیاریاش اندکاندک به فنا رفت، عالم خواب بر او چیره شده و قصد داشت او را همراه خود ببرد که ناگاه، دو بازویش توسط پنجهگانی لاغر محاصره و به سهولت او را از جای بلند کردند. چشمانش با بیحالی باز شد که همان سه موجود را دید. با دیدن سه شخص مقابلش، تعجب کرد و چشمان درشتش، گرد شدند. در آن شنلهای سیه و بزرگ، هیچ صورتی هویدا نبود، انگار که شنلهای بزرگ توسط باد حرکت میکردند. خالیِخالی بودند که ناگهان دستی سیاه با ناخنهای بلند آبی از زیر آن پردهی مشکیرنگ خارج شد. شاهزاده با تیلههایی که از ترس میلرزید، به آن فرد نگاه کرد و با صدای که به سختی به گوش میرسید، گفت:
چهکار میکنید؟ رهایم کنید.
آن دست بهسمتش نشانه رفت، سکوت حاکم در صحرای بیسر و ته به ترس شاهزاده افزود و باعث شد نفسهای سریع و کوتاه ولیعهد به گوش بخورد. اندک زمانی گذشت که دودی سفید، ولی محو از بدن شاهزاده خارج شد. شاهزاده به خود آمد و سعی کرد آن دستانی که او را در برگرفتهاند، رها سازد. خود را به شدت تکان داد و با تیلههایی که دودو میزد، بانگ داد:
– رهایم کنید… من ولیعهدم! رهایم کنید و جانتان را از تیزی شمشیرم نجات دهید.
رنگ سفید دود به سمت خاکستری و سپس آبی رفت و با شدت بیشتری از تن ولیعهد خارج شده و به کف دست موجود مقابلش ختم میشد. انگار که نیروی شاهزاده کَمکَم از تن درشتش خارج شده و وارد تن جادوگر روبهرویش میشد. شاهزاده با فریاد خود را تکان داد و سعی کرد بگریزد که ناگهان احساس کرد انرژی و نیرویش گرفته و پاهایش بیحس شدند. روی زانوهایش فرود آمد. با حیرت و ترس به صحنهی مقابلش نگریست. صحنهای که روحش چون دودی نیلیرنگ از تنش خارج میشد. بیحال شدهبود و ترسیده! مدام زمزمه میکرد:
– نه، نه، نه… رهایم کنید… نه!
انگار تازه به خود آمده، شاید زمان مرگش فرا رسیده و آنان فرشتهی مرگ بودند و قصد خارج کردن روح از پیکرش را داشتند. صورتش، دستانش و سپس پیکرش بیحس شدند و تن بیروحش بر روی زمین افتاد.
***
با بیحالی سعی در باز کردن پلکهایش کرد، اما هر بار تلاشش با شکست مواجه میشد. خسته و آزرده بود؛ گویی دو سنگ عظیم بر دیدگانش گذاشته بودند و تن از جنگ برگشتهاش، توانش را از دست دادهبود. باری دیگر توانش را به کار گرفت و چشم گشود، در آغاز صفحهی سفیدی در مقابل دیدگانش جان گرفت. صفحهای سفید که تار و عجیب بر مقابل چشمانش جولان میداد و سپس رنگهایش کمکم نمایان شد. آسمان سیاهی میدید که گوی آتشین در آن میدرخشید! تار میدید و نمیتوانست جایگاهش را کنکاش کند. سعی در نشستن کرد، سرش گیج رفته و ضعف در وجودش آشکارا خودنمایی میکرد. به روبهرویش نگریست که در کمال تعجب مسیری خاکی را مشاهده کرد، مسیری تیره و بنفشرنگ که انتهایش مشخص نبود. در اطرافش برهوتی قرار داشت که جز خار و درختهای خشکیده در آن، چیزی به چشم نمیخورد. حالش که بهسمت بهبودی میرفت، نیرو را به تنش باز گرداندهبود. با حیرت از جای برخواست. زمزمه کرد:
– اینجا دیگر کجاست؟
اگر آن سربازان بیمسئولیتش متفرق نمیشدند، او در آن صحرا به بیراهه نمیرفت و اکنون در راه رُم برای آوردن آسنات، پرنسس ماهرخ خود بود تا برای مراسم سور آماده شده و تاجگذاری کند. فقط چند قدم تا رسیدن به تخت پادشاهی ایران فاصله داشت و حال حیران و سرگردان ماندهبود. ناگهان صدایی او را به خود آورد:
– پس تو قربانی جدید شکارچیان زمان هستی؟
با تعجب سر برگرداند تا بداند این صدای زنانه که بیش از حد ظرافت را در خود جای داده، از کجا میآید؛ اما چیزی ندید جز چند صخره و درختانی پوسیده که پشتش قرار داشتند. باری دیگر آن نوای دلانگیز که خنده درونش هویدا بود، به گوشش خورد:
– چه بر و رویی داری ای جوانک! نکند این بار پذیرای شاهزاده یا اصیلزادهای هستیم؟
مرد، چشم گرد کرد و با هیزی، باری دیگر نظارهگر دور و اطرافش شد و اینبار با شنیدن خندهی ملایم، سرش را بالا برده و به یکی از صخرههای کوچک نگریست.
تیلهگانش را به دخترکی با امواج بلند سیه دوخت که به روی لبهی صخره نشسته و با لذت به او خیره بود. مرد نگاه خیرهاش را روی نقطهنقطهی تن او گرداند؛ دخترکی بود با لباسهای بلند سیه و پوستی سفید، تیلهگان مشکینش، شرارت را فریاد زده و لبخند سرخش کمی دل را از هراس میلرزاند. زیبا بود و در عینحال مرموز و شیطانمانند! دخترک با مهارت از روی قسمتی از صخره که دارای شیب تندی بود، سُر خورد و بهسمت شاخهای از درخت خشکیدهای پرید و از آن آویزان شد. بدون درنگ به روی زمین فرود آمد و بهسمت مرد قدم برداشت. با حیرت آستین لباس سفید و اشرافی مرد را گرفت و به آن چشم دوخت. شاهزاده با خشم آستینش را کشید؛ اما او بیتوجه، دور مرد چرخید و پشتش قرار گرفت، سرش را از پشت به او نزدیک کرده و در گوش مرد زمزمه کرد:
– درست حدس زدم جوان… حال شاهی یا شاهزاده؟
شاهزاده اخمی بر ابروان کلفتش نهاد و پیراهن سفید و پر زرق و برقش را تکاند، گفت:
– نه شاهم و نه شاهزاده… من ولیعهد ایران زمینم که قرار است شاهنشاه شود، نامم مهرداد است و قرار بود بعد از آوردن آسناتم، تاجگذاری کنم و شاهنشاه این کشور شوم.
دخترک دهانکجی کرد، یقهی طلایی مرد را کشید و روبهرویش قرار گرفت:
– اما دیگر قرار نیست بازگردی؛ ولیعهدی که قرار بود شاهنشاه شود!
مرد خواست یقهاش را درست کند؛ اما با شنیدن سخن دخترک سیهمو، متوقف شد. تیلهگانش از حیرت به لرزه افتاد و بهت در صدایش آشکارا شد.
– چه گفتی؟ مگر میشود؟ من ولیعهدم… .
دخترک پوزخند محوی زد و به او نزدیک شد؛ به گونهای که فاصلهی چندانی نداشتند:
– تو مُردهای! شکارچیان زمان تو را به اسارت گرفته و تو ناچاری تا ابد در اینجا باقی بمانی… زمان زندگیات در جایی که آنها تو را یافتهاند به اتمام رسیده؛ تو تبعید شدهای… .
و باز هم نزدیکتر شد و با شرارتی که آتش در چشمانش شعلهور میکرد، زمزمه کرد:
– تو به سرزمین راندهشدگان تبعید شدهای… .
سردرگم و حیران، اخم درهم کشید و به دخترک که لبخندی شیطانی بر لب داشت نگریست. آیا واقعاً آنها شعلهی آتش بودند که در تیلهگان مشکین دختر مقابلش جولان میدادند؟ بیاختیار قدمی عقب رفت؛ او تبعید شدهبود؟ چه کسی جرئت چنین عملی را داشت؟ خشم، اندکاندک وجودش را در برگرفت، صورت کشیدهاش به سرخی رفت و صدایش خراشیده شد:
– چه سخنی بر زبان آوردی؟
- انتشار : 22/05/1404
- به روز رسانی : 22/05/1404