رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
عنوان | رمان سمبل تاریکی(جلد اول) |
نویسنده | آلباتروس ( نویسنده انجمن رمان بوک) |
ژانر | تخیلی، معمایی |
تعداد صفحه | 491 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سمبل تاریکی (جلد اول) نوشته نویسنده آلباتروس pdf بدون سانسور
عنوان اثر: سمبل تاریکی (جلد اول)
پدید آورنده: آلباتروس ( انجمن رمان نویسی رمان بوک)
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 491
معرفی رمان سمبل تاریکی (جلد اول)
اتفاقاتی که آیسان رو در محاصرهی خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار میکنن تا بیشتر راجعبه دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگهای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریکتر از حد تصورش بود.
آیسان به پیشنهاد یکی از دوستهاش تصمیم میگیره در کلبههای جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمیگذره که میفهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبهها به طرز عجیبی ناپدید میشن.
خلاصه رمان سمبل تاریکی (جلد اول)
از کنترل کردنهاشون خسته شده بودم. مراقبتهای اردوان بیشتر از حدی بود که باید از یک دختر جوون هم سن من مراقبت میشد، گاهی اوقات حس میکردم نوجوون چهارده-پونزده سالهام، نه یک دختر بیست و چهار ساله. اگه برای خلاصی از سفارشات بیانتهای اردوان نبود، به هیچ عنوان تن به این هوای مرطوب اینجا نمیدادم. آه به شدت این هوا آزاردهنده بود. سام با نرمی شونهام رو فشرد و سپس به طرف سمندش رفت. حتی با بوقی که برام زد، باز هم به طرفش نچرخیدم و با دقت به منظرهی رو به روم چشم دوختم. تا کی قرار بود اینجا باشم؟ زیر یک پنکهی سقفی باید این هوای لعنتی رو تحمل کنم یا کولر هم داشتن؟ اوه! امیدوارم لاقل یک پنکه داشته باشن و الا رخت خوابم رو باید داخل وان پهن میکردم، چون همیشه محتاج دوش میشدم.
زمین کمی نم داشت؛ اما بوی خاک به مشام نمیخورد. عوضش عطر شاخ و برگها با بوی تند خزههایی که تخته سنگها رو پوشونده بود، مشامم رو نوازش میکرد. صدای رودخونه کوچیکی که تنها چند قدم با من فاصله داشت، محل پر بازدیدی رو واسه گردشگرها ایجاد کرده بود. مطمئناً درآمد خوبی از اینجا کسب میشد. از این فاصله میتونستم چندین کلبه رو که یک شیء فرضی رو به حصار کشیده بودن، ببینم که مسلماً همگیشون تحت واحد یکسانی مدیریت میشدن. یکیش چندین متر دورتر از من و روی تپهی کوچیکی قرار داشت؛ ولی کلبهای که بزرگتر از کلبه روی تپه بود، مقابلم قرار داشت. ساعت حدودهای دو بود. در عجب بودم که چرا کسی به استقبالم نیومده، آه! شاید هم من زیادی پر توقع بودم.
روی زمینی که بیشترش زیر سایههای درختهای اطرافم بود قدم برداشتم و به جلو پیش رفتم. از روی پلههای عریض چوبی که با فاصلههایی به نرده فلزی وصل بودن، بالا رفتم. در چوبی رو باز کردم. اولین پیشوازم نفس جهنم بود. اَه گندش بزنن. داخل نم گرفته بود و به طرز فجیحی حال و هوای جنوب رو برام زنده میکرد. میدونستم اینجا در واقع آشپزخونهست، چون وقتی که به اینجا اومده بودم، خانمی که قرار بود من رو استخدام کنه، از من عذرخواهی کرد و گفت:
به خاطر انبوه مشتریهایی که دارن امسال جا کم آوردن و همینطور به شدت محتاج آشپزن، وقتی که من بهش گفتم آشپزیم چندان تعریفی نیست، اون هم زیاد واکنش خاصی نشون نداد. در واقع به حدی تحت فشار بودن که من رو تِیکش و یا سفارش بر بکنن. کارهایی که مثل تموم خدمات اینجا باب میلم نبود.
در رو بیشتر باز کردم و به داخل سَرَک کشیدم. همچنان کسی به چشمم نخورد.
سلام.
صدایی مبنی بر خوش آمدگوییم نشنیدم. دو قدمی به جلو برداشتم و دوباره با صدای بلندتری گفتم:
ببخشید؟
مطمئن بودم که اتاقکرو درست اومدم. حتی از هفتهی پیش چیدمان داخل عوض نشده بود. همچنان یک میز فلزی و تلفن و خرت و پرتهای روش به طور منظمی چیده شده بود. صندلی پشت میز رو اما عوض کرده بودن. سِری پیش فنر تکیهگاه صندلی خراب بود و الان یک صندلی چرخدار جدید جایگزینش شده بود. یک سرویس مبل قهوهای که با طرح و رنگ اتاق همخوانی میکرد، مقابل میز قرار داشت و چندین گلدون کوچیک و بزرگ زیر تک پنجره موجود که نزدیک در خروجی بود، وجود داشت. حتی بو و عطر چندین غذا که در هم آمیخته شده بودن، فضا رو پر کرده بود. نمیتونستم عطرها رو از هم تشخیص بدم؛ ولی انگار این اواخر سیر پلو صرف شده بود، چون این عطر بد دماغم رو میسوزوند. کسی داخل نبود. دقیقتر به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق این بخش درش بسته بود. یعنی ممکن بود استقبال گرم اون تو باشه؟ برام سوال بود چرا دفترکار باید توی آشپزخونه باشه آخه؟!
قصد نداشتم به داخل اون کوره برم، مطمئناً گرمازده میشدم، پس سریع بیرون پریدم. خدای من چه طوری قرار بود این جهنم رو تحمل کنم؟! داخل شهر قابل تحملتر بود تا اینجا، با گذشت پنجاه روز که از جنوب به اینجا هجرت کرده بودیم و توی شهر نور ساکن شدیم، باز هم نتونسته بودم به این آب و هوا چندان عادت کنم. هر چند باید اعتراف کنم کمی بهتر بود. اصلاً لزومی به زدن کرم مرطوب کننده نمیدیدم، چرا که هوای اینجا تا حدی پوستم رو مرطوب نگه میداشت.
موهای صاف طلاییم از زیر روسری بزرگم بیرون زده بود. با چهرهای عبوس اونها رو به داخل روسری سر دادم و روسری گلدار از جنس ساتنم رو که مدام به پشت سرم لیز میخورد، کمی محکمتر بستم. ولی با این حال گردنم قابل دید بود. نفسم رو بیرون فرستادم و کوله پشتی سنگینم رو دوباره روی شونهام جا به جا کردم. دیگه شونهام داشت خسته میشد.
خوشبختانه کتونیهام این اجازهرو بهم میداد تا بتونم از روی تخته سنگهای نزدیک رودخونه عبور کنم. در آخر روی یکی از همون سنگها نشستم و کولهام رو کنارم گذاشتم. تصمیم داشتم تا موقع سبز شدن یک آدمیزاد اینجا صبر کنم. صدای آب تنها ترانه آرامش دهندهی من بود. کنارم یک درخت چند صد ساله بود که تنه زیادی گندهای داشت. به راحتی میشد پشتش سنگر گرفت. سرم رو بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
عزیزم؟
کسی داشت آروم تکونم میداد، با حس کرختی که بهم دست داده بود، متوجه شدم خیلی وقته اینجا خوابم گرفته. با اخمی کم رنگ به سمت صاحب صدا چرخیدم؛ ولی در عوض یک نفر، چهار خانم جوون به چشمم خورد. با دیدن لباسهای محلی که به تن داشتن، متوجه شدم یک جورهایی همکارهام هستن. با صدای گرفتهای لب زدم.
سلام.
دختری که فاصلهی کمتری با من داشت، لبخند بزرگی تحویلم داد و گفت:
سلام، مهمونین؟
هنوز کمی گیج خواب بودم. با اکراه بلند شدم و کولهام رو برداشتم. با صاف کردن گلوم گفتم:
نه، من قراره مدتی اینجا کار کنم.
از بین اونها دختری که لباس صورتی به تن داشت و دامن بزرگ رنگین کمانیش مطمئناً جاروی خوبی محسوب میشد، نیشخندی تحویلم داد و گفت:
هان شناختمت.
فاصله رو از بین برد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
من اسمم فاطمه زهراست، خوش اومدی گل دختر.
لهجه داشتن؛ ولی لهجهشون زیاد غلیظ نبود که من نفهمم چی دارن بهم میگن، دستش رو گرفتم و نرم فشردمش. آروم لب زدم.
همچنین، آیسانم.
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن. نرگس، برفین و انگاره. از بینشون فقط فاطمه زهرا پوست تیرهای داشت و لبهای گوشتیش نسبتاً تیرهتر بود. وقتی لبخند میزد، دندونهاش تضاد زیبایی رو با پوست و موهای سیاهش ایجاد میکرد. چهرهاش گرمتر و صمیمیتر از بقیه بود. انگار حقیقت داشت که سبزه پوستها خون گرمترن. نرگس ریزهمیزهتر از بقیهمون بود و بچهتر مشخص میشد، شاید هجده یا کمتر. برفین رو فکر کنم از روی چهرهاش این اسم رو براش انتخاب کرده بودن، چون پوستش مثل برف سفید بود و چشمهای بزرگش تیلههای سبزی رو قورت داده بودن. انگاره؛ اما پوست گندم گونهای داشت و چشمهاش مثل هر ایرانیای قهوهای بود، همهشون لاغر اندام بودن. خب خوشبختانه در این جمع کسی نبود پز هیکلش رو به من بده. ذاتاً آدم لاغری بودم و قد کشیدهام من رو لاغرتر نشون میداد.
با گفتن اینکه زیبا خانم به شهر رفته و امروز مرخصیه، متوجه علت غیابش شدم. خوشحال بودم که وارد اون اتاقک در بسته نشدم، چون به گفتهی دخترها خوجیران اون تو بود. مطمئناً به خواب تابستونیش مشغول بود که متوجه حضورم نشده. تا به حال اون رو ندیده بودم. لابد یک پیرمرد خرفت با دستهای چرب و چیلی بود که زیادی هم به بهداشت غذاهاش حساسیت نشون میداد. اوه اون هم لابد با یک پیش بند کثیف و چرب!
فاطمه زهرا زیادی پر حرف بود، تا زمانی که اتاق مشترکمون رو نشون نداد. داشت چونه میلرزوند. طبق شنیدههام دخترها هر چند روز یک بار به مناطق اطراف میرفتن تا کمی به حال روحی خودشون برسن، ظاهراً کارکردن در اینجا به اندازهی خدمت توی مسافرخونهها سخت بود.
اتاقی رو که قرار بود محل استراحتم باشه با شش نفر دیگه هم شریک بودم؛ دخترها و زیبا خانم با یک زن دیگه که با اطلاعاتی که دریافت کرده بودم. ظاهراً هم سن و سال زیبا و نسبت به ما جا خوردهتر بود. اون هم مشخصاً قرار بود یک سر کارگر غرغرو باشه دیگه! چیزِ دیگهای انتظار نمیرفت. هر چهقدر هم که مدعی باشن شمالیها مهربون و گشاده روئن. مطمئناً این استثنا روی کارگرها و رئیسهای شکم گندهشون برقرار بود.
من معمولاً آدمها رو ندیده قضاوت میکردم و طبق احساساتم براشون شکل و شمایل رسم میکردم، حالا میخواد طبق حدسیاتم باشه یا نه؛ اما احساس من نسبت به اون شخص عوض نمیشد، که متأسفانه به قول سام این تاریکترین بخش من بود. بیگناه رو ممکن بود گناهکار جلوه میدادم و همهچیز هم در خلوتگاه ذهنم انجام میشد. بی این که بقیه کوچیکترین دخالتی توش داشته باشن. با همهی اینها حدسیاتم در نود و هشت درصد مواقع درست از آب درمیاومد. انگار یک الهام بهم میشد یا یک هم چین چیزی، ولی به خاطر اون دو درصد بهتر میدیدم بهش بگم یک حس ردیاب قوی!
به خاطر هوای گرم مسافرها داخل اتاقهاشون مونده بودن تا زیر گرمای نفسگیر اینجا به جای مرغ ترش مورد استفاده قرار نگیرن. آه من نمیدونم چه طور باید توی این اتاق کوچیک با شش نفر دیگه باشم؟! قطعاً تعداد زیادمون شب رو برام غیرقابل تحمل میکرد. من نمیتونستم اینجا بخوابم.
تخت یک نفرهای زیر پنجرهی کوچیک قرار داشت؛ ولی از اونجایی که شش-هفت نفر نمیتونستن به طور هم زمان از اون استفاده کنن، خانمها صلاح دیده بودن از اون به عنوان یک انباریِ رو باز استفاده کنن، تموم چمدونهای خالی همینطور تشک و پتوها روی تخت تلنبار شده بود. از قرار معلوم امسال زیادی سرشون شلوغ بود و به این زودیها فارغ نمیشدن، چون چند کارتن کنار تخت روی هم چیده شده بود و حدس میزدم وسایل اضافی رو داخلشون چپونده بودن تا جای بیشتری رو باز کنن و بتونن در این چهارچوب دووم بیارن.
با ماتم اطراف رو از نظر میگذروندم. کوله پشتیم به خاطر شونههای سستم به روی دستم سر خورد که اگه بندش رو چنگ نمیزدم، روی زمین میافتاد. به گمونم نیاز داشتم به سام زنگ بزنم. من یک دقیقه هم نمیتونستم اینجا دووم بیارم. آخه اینجا اتاق بود یا سلول پادگان؟ اوه! لابد وقتی که شب بشه و همه به اینجا هجوم بیارن، فضا خفه کننده و گرمتر میشد. نه، من نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم اما… .
کولهپشتی رو کنار تخت روی زمین گذاشتم. روسریم رو که حالا روی شونههام افتاده بود، از سرم بیرون کشیدم و بالای کولهام گذاشتم. خب، الآن باید وسایلم رو جا به جا کنم؛ البته اگه برای وسایلم جایی توی اون کمد چوبی پیدا میشد، بعدش باید چی کار میکردم؟ سرویس دادن به مسافرها؟ اوه چه خسته کننده و انزجارآفرین!
لباسهام رو داخل کشوی آخری که تنها کشوی خالی بود، چیدم. مسواک و خمیر دندونم رو هم بیرون آوردم و دم دست گذاشتم. باقی وسایل رو که مربوط به لوازم آرایشی و بهداشتی بود، همون داخل کیف نگه داشتم. باید اعتراف کنم که اگه یک چمدون کوچیک با خودم همراه میکردم، مطمئناً حال و روز وسایلم بهتر بود، ولی خب ذاتاً علاقهای به کیفهای بزرگ و دستگیر نداشتم.
هم چنان مشغول بودم که برفین وارد شد. میتونستم شباهت زیادی رو بین خودمون احساس کنم. چهره اون با تموم زیبایی که داشت، زیادی سرد و بیحوصله به نظر میرسید. انگار حوصله کسی رو نداشت. از جهتی که من هم به این حالت دچار بودم میدونستم این فقط یک حدسه و در واقع چنین چیزی حقیقت نداشت. ما معمولاً کمی دیرجوش بودیم. لااقل واسه من که اینجوری بود. برفین روسریش رو بیرون آورد که چشمم به موهای کوتاهش خورد. زیادی کوتاه بود.
- انتشار : 18/05/1404
- به روز رسانی : 18/05/1404