کتاب آرش در قلمرو تردید

عنوانکتاب آرش در قلمرو تردید
نویسندهنادر ابراهیمی
ژانر فلسفی-نمادین، ادبیات مدرن ایرانی
تعداد صفحه87
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
کتاب آرش در قلمرو تردید

دانلود کتاب آرش در قلمرو تردید نوشته نویسنده نادر ابراهیمی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: آرش در قلمرو تردید

پدید آورنده: نادر ابراهیمی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 87

معرفی کتاب آرش در قلمرو تردید

آقا معلم نفس آسوده ای کشید و گفت : “شکست خوردی، نه؟” و دستهایش آویخته شد و موج لبخند شادمانه ای بر ساحل لب های او نشست، آهسته گفت : بله، شیطان ! من به آنها گفته ام که هرگز “بدبخت بودن را به “آینده” نبرند. برای زمان آینده، افعال بهتری وجود دارد که می شود صرف کرد. دیگر خیلی دیر است که تو صرف فعل بدبختی را به شاگردان من تعلیم بدهی. تنها یک لحظه ی مملو از تردید ممکن بود تصور کنم که آنها را فریب داده ای؛ولی حالا دیگر دلم گرم است که آنها، بی شک آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد…

خلاصه کتاب آرش در قلمرو تردید

ما دو مسافر بودیم یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت و من به جستجوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود و من مشتري مسلم متاع او بودم. و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمانسرای به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم.

شبانگاه، چون خستگی راه دراز با خفتن نیمروز تمام شد هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ی در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید. و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم به چه کار آمده یی و چرا به دیاری غریب سفر کرده یی؟ و او شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام. و باز گفتیم و باز شنیدیم. تا پاسی از آن تیره شب گذشت. و من دلتنگ از نیرنگ به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر.

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه ی مغربی باز آمد دلگیر و سربه زیر و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم. و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد. به راستی که ما برای هم آمده بودیم. و ندانستیم.

سه خانه ی خالی رو به آفتاب در کنار هم، خیابان خلوتی را می آراستند. با رنگ سرخ پنجره ها و نرده های چوبی کوتاه. با تن گسترده ی پیچک ها و لبخند ساده ی چند کاشی آبی رنگ. آنها خلوت خیابان را آراسته بودند. و نگهبان پیر و زنده دلی سرایدار این سه خانه ی خالی بود. من و همسرم در نخستین خانه منزل کردیم و چون همه ی دیگران هم شادی و هم اندوه داشتیم شادی خویش و اندوه دیگران و نگهبان پیر، شبی آرام خفت و دیگر بر نخاست.

خانه ی سوم به دست مردی افتاد که شش فرزند داشت و زنی دیر آشنا کینه توز و طفل آزار. و ما تنها به سلام صبح قناعت کردیم؛ زیرا که خصلتی جداگانه داشتیم. و خانه ی دوم رو روزگاری در از بی خداوند ماند. آفتاب پیچک های سبز را افسرد. و غبار به روی تن کاشی ها نشست اما همسر من به راستی که آیینه می آفرید.

سرای سوم که آب آفتاب خورده ی حوضش سبز پیچک های تا زمانی پیش سبزش زرد و دلهای فرود آمدگان به درونش سرد و سیاه بود خانه ی بی خداوند را روسپید کرده بود. سرای نشین دل پرکین می گفت: »من خانه ام را دوست نمی دارم؛ زیرا مهر به مکان انسان را به ستیز به خاطر مکان می کشاند. پای فرزندان کوچکش را به پندار کمترین گناه با ترکه های تر سیاه می کرد و می گفت: آنها که به خانه ی همسایه با حسرت نگاه میکنند و در دلهایشان آرزوی جلای خانه می جوشد سزاوار ترکه های منند تا آنکه روزی برای خانه ی دوم که میان دو خانه بود خواستاری فرا رسید. و آنها سه روز بعد با بار فراوان کلید را در قفل گرداندند. همسر من به همسر مرد تازه از راه رسیده لبخند زد و ایشان با هم آشنا شدند. مرد خسته اما شادمان چون لبخند گرم بانوی خویش را به روی همسر من دید فریاد زد: »زنها زود دوست میشوند و زودتر دشمن« و از آنکه نگاه خشمالود و گله مند زنها را خرید شادمانتر شد. دست مرا فشرد و گفت: آیا روزگار خوشی نیست؟ و من گفتم آری؛ اما بازار اندوه هم سخت سرد نیست.

دانلود کتاب آرش در قلمرو تردید
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب آرش در قلمرو تردید
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها