کتاب سال ها
عنوان | کتاب سال ها |
نویسنده | ویرجینیا وولف |
ژانر | جریان سیال ذهن، ادبیات مدرنیستی، خودزندگینامه ادبی |
تعداد صفحه | 563 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب سال ها نوشته نویسنده ویرجینیا وولف pdf بدون سانسور
عنوان اثر: سال ها
پدید آورنده: ویرجینیا وولف
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 563
معرفی کتاب سال ها
کتاب سالها، اثر ویرجینیا وولف، حکایت بیهودگی زندگی یک خانواده و سالهایی غیرقابل تحمل که مملو از درد است. وولف در این کتاب مینویسد: اگر حقیقت را در مورد خود نگویید، نمیتوانید آن را درمورد دیگران بیان کنید. از نگاه ولف یکی از بدترین جنبههای بزرگ شدن این بود که نمیتوانستند با هم درد دل کنند. همچنین مرگ از نگاه او وقوع حادثهای بیهمتا است؛ درست مثل خود ناب زندگی. آدمهای داستان وولف مصنوعی نیستند. با معنا هستند. در کتاب سالها، ویرجینیا به واکاوی و درونکاوی دوران سالخوردگی آدمی پرداخته است و میکوشد بیهودگی زندگی انسان را آشکار کند. واقعا داستان «سالها» است. کودکی همواره دریغای ولف بوده است. همین است که در کتابهایش کودکان و کودکی معنای ویژه دارد
خلاصه کتاب سال ها
بهار متغیری بود. هوا دائماً تغییر میکرد و ابرهای آبی و ارغوانی را بر فراز زمین به این سو و آن سو میکشاند. در روستا نگاه کشاورزان به مزارع دوخته شده بود و همه نگران بودند. در لندن مردم نگاهی به آسمان می انداختند چترهای خود را باز میکردند و پس از مدتی دوباره می بستند. لیکن در ماه آوریل چنین هوایی دور از انتظار نبود هزاران فروشنده در وایتلی، در فروشگاههای نیروی دریایی و ارتش هنگام تحویل بسته های کادویی به خانم هایی که با لباسهای چین دار آن سوی پیشخوان ایستاده بودند، در مورد هوا چنین نظری داشتند از نظر کسانی که به دلایل پست کردن نامه ای یا ایستادن کنار ویترین مغازه ای در پیکادلی” توقف می کردند، رفت و آمد دائمی خریداران در وستاند و تجار و کسبه در «ایست» مانند کاروانهایی بودند که همواره در حال کوچاند فصل جدید نزدیک بود، از این رو درشکه های دو نفره کالسکه های تک اسبه و گاری ها مدام در رفت و آمد بودند. در خیابانهای خلوت تر نوازندگان ساز خود را به صدا در می آوردند و اغلب اوقات صدای غمگین نی آنها در هوا طنین می انداخت که اینجا بین درختان «هاید پرک و یا سنت جیمز با جیک جیک گنجشگان و صدای عاشقانه چلچله ها به طور متناوب مخلوط میشد کبوتران در میادین شهر بر شاخه های درختان این طرف و آن طرف می پریدند و با حرکت آنها شاخه های کوچک درختان به زمین می افتاد.
صدای بخ بخوی آنها که ناپیوسته بود به کرات به گوش میرسید غروب هنگام دروازه های «ماربل آرچ و ایلی هاوس» مملو از خانمهایی بود در لباسهای رنگارنگ و دامنهای پف دار و آقایانی عصا به دست با لباسهای فراک و گلهای میخک به سینه آنگاه پرنس وارد میشد و مردم هنگام عبور او به نشانه احترام کلاهشان را از سر بر می داشتند دختران خدمتکار در زیرزمینهای خیابانهای دور و در از مناطق مسکونی کلاه به سر و پیشبند بسته مشغول درست کردن چایی بودند. قوری نقره ای به زحمت از پله های زیر زمین بالا آورده، روی میز گذاشته میشد و پیر دختران ترشیده با همان دستانی که خون جراحت های «برموندسی» و «هاکستون» را بند آورده بودند یک، دو، سه و چهار پیمانه چایی داخل قوری می ریختند هنگام غروب خورشید یک میلیون چراغ گازی همچون ستاره های درخشان در پهنای تاریک آسمان درون محفظه های شیشه ای روشن میشد و با این وجود، سایه هایی گسترده از تاریکی بر سطح پیاده رو باقی میماند در آبهای آرام راند پوند و «سرپنتین تلفیقی از نور چراغ ها و غروب خورشید منعکس می شد.
تفرج کنندگان درون در شکههای تک اسبه هنگام عبور از روی پل در انتظار دیدن چشم اندازی دلفریب بودند. سرانجام ماه پدیدار میشد و گوی براق و جلا یافته اش با وجودی که گاه گاه در پسابرها به تیرگی می گرایید به آرامی با صلابت و شاید هم با بی تفاوتی کامل شروع به تابیدن میکرد و همچون تابش نورافکنی ،روزها هفته ها و سالها از پی هم به آرامی در میان آسمان به حرکت خود ادامه می داد.
سرهنگ ایبل پارگیتر پس از ناهار در باشگاه گپ زنی اش نشته بود. دوستانش که روی صندلی راحتی چرمی نشسته بودند، همگی هم ردیف خودش بودند. آنها ارتشی بودند؛ کارمندان کشوری؛ مردانی که باز نشسته شده و اینک سرگرم تکرار خاطرات و شوخیهای قدیمی دوران گذشته ای بودند که در هند، آفریقا و مصر خدمت کرده بودند؛ و آنگاه موضوع صحبت آنها به امروز کشیده شد صحبت آنها راجع به یک قرار ملاقات یا قرار ملاقات احتمالی بود.
ناگهان جوانترین و شیکپوش ترین شخص آن جمع سه نفره به جلو خم شد. او روز گذشته با … ناهار خورده بود. در این جا صدای او کمی پایین آمد. دیگران به سمت او خم شدند و سرهنگ ایبل با اشاره مختصر دست خدمتکار را که مشغول جمع کردن فنجانهای قهوه بود مرخص کرد. سه کله طاس و جوگندمی حدود چند دقیقه نزدیک یکدیگر باقی ماندند. سپس سرهنگ ایبل خود را عقب کشید و به صندلی اش تکیه داد. برق کنجکاوی که در آغاز صحبت – در چشمان آنها پدیدار شده بود کاملاً از چهره سرهنگ پارگیتر محو شد. او همان طور که نشته بود مستقیم به جلو خیره شد با چشمان آبی روشن که به نظر میرسید اندکی به هم فشرده شده بود گویی شعاع نور شرق هنوز به آنها می تابید و با چین و چروکهای گوشه آنها گویی هنوز گرد و غبار آن دوران در آنها مانده بود. افکاری به مغزش هجوم آورده بود که باعث میشد توجهی به آنچه دیگران میگویند نداشته و در واقع آن صحبت ها برایش ناخوشایند باشد. از جا برخاست و از پنجره به پیکادلی نگریست. همانطور که سیگار نصفه اش را در دست گرفته بود به سقف اتوبوسها، کالسکه های تک اسبه در شکه ها و بارکش ها نگاه کرد.
او اصلاً علاقه ای به آن موضوع نداشت و رفتارش حاکی از این بود که هیچ رغبتی به آن ندارد. همانگونه که ایستاده بود افسردگی در چهره جذاب و سرخگون او پدیدار شد. ناگهان فکری به مغزش خطور کرد؛ سؤالی در ذهنش شکل گرفت و برگشت آن را بپرسد ولی دوستانش رفته بودند و جمع کوچکشان متفرق شده بود الکینز قبلاً از جا برخاسته و در حال رفتن بود. «براند» نیز رفته بود تا با شخص دیگری صحبت کند. سرهنگ پارگیتر که خود را برای سؤال آماده کرده بود منصرف شد و دوباره به سمت پنجره مشرف به پیکادنی چرخید. به نظر میرسید در آن خیابان شلوغ هر کس هدف خاصی داشت همه عجله داشتند به موقع سر قرار خود برسند. حتی خانمها در کالسکه و در شکه هایی که در پیکادلی یورتمه میرفتند، در پی انجام کاری بودند. مردم به خاطر شروع فصل جدید در حال بازگشت به لندن بودند. لیکن برای او هیچ فصلی وجود نداشت؛ او هیچ کاری نداشت انجام دهد. همسرش در شرف مرگ بود ولی هنوز نمرده بود امروز حالش بهتر بود و فردا معلوم نبود بهتر باشد.
- انتشار : 01/06/1404
- به روز رسانی : 01/06/1404