کتاب سه کتاب
عنوان | کتاب سه کتاب |
نویسنده | احمد محمود |
ژانر | ادبیات داستانی، مجموعه داستان، داستان کوتاه |
تعداد صفحه | 311 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب سه کتاب اثر احمد محمود به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
“مول” داستان مرد مجنونی است که بچه ای سرراهی را یافته است. “کابوس” قصه ی ارباب مرفه ای است که خواب های آشفته ای از گذشته دارد. “سه ساعت دیگر” قصه ی دو مرد جوان در بیابان است که از بی آبی رو به موت هستند. یک جوان “مسافر” که در برف گیر کرده، یک کولی پیر در حال مرگ که داستانش پر از “حسرت” است و دو پسر دهاتی در “کهیار” که هر دو عاشق یک دختر شده اند، از دیگر داستان های مجموعه ی “مول” هستند و علاوه بر آن دو داستان “انتر تریاکی” و “مامور اجرا” نیز در این قسمت آمده است …
خلاصه کتاب سه کتاب
آفتاب بمردم دهان کجی میکرد خورشید به آنهایی که از دستش فریاد میزدند میخندید. یک ساعت و نیم از ظهر گذشته بود… تیمور با ناتوانی دست بی جان خود را دراز کرد، بوته خارخشکیدهای را گرفت. خارها به دستش فرو رفت ولی بوته رارها نکرد. تشنه اش بود. با هزار تقلا خار را ریشه کن کرد، ريشكها را به امید اینکه مرطوب است توی دهان گذاشت، ولی فایدهای نبخشید. خاکی بود، خشك بود، تلخ بود. پوست گردنش سوخته شده بود. برشته شده بود. به بقیافه رفیقش نگاه کرد. او هم چشمهایش دریده، سیاهیشان ناپیدا و تنها دو لکه سفید بزرگ، لزج و کدر در کاسه چشمهایش دیده میشد. لب و دهانش کف کرده بود. رگهای
گردنش به شکل ترس آوری کبود و برجسته شده بود. آهسته زمزمه کرد: خب، بالاخره هر دو ما میمیریم، ولی من هیچ میل ندارم اینجوری بمیرم… حساب کرد که غروب مردار خوارها دورشان جمع خواهند شد و از بیرون آوردن چشمهایشان لذت خواهند برد سر و صدایی راه خواهند انداخت، بال هایشان را از شادی بهم خواهند کوبید و قارقار کنان جشن مفصلی بپا خواهند کرد. تیمور این حساب را کرد و یکه خورد: نه، من هیچ دوست ندارم. و آنوقت با صدائی بم که از خشکی گلو بم شده بود به رفیقش گفت: علی… علی… اینجوری فائدهای نداره، بالاخره ما که باید بمیریم بگذار دو قدم آن طرف تر بمیریم، بخودت تکان بده… شاید اون برکه آب
داشته باشه، ببین، دیگه فاصله نداریم… شاید پانصد قدمه… على تكان نخورد، نمیخواست تکان بخورد و شاید هم نمیتوانست. تیمور بازوی راست را بلند کرد، به جلو انداخت، زانوی چپ را هم به هر جان کندنی بود تا محاذی پهلوپیش آورد، آن وقت هیکل نیمه جان خود را به اندازه يك كام روی زمین داغ و تفته شده به جلو کشید. بعد سر را برگردانید به علی نگاه کرد. سیاهی چشمهایش به جای خود برگشته بود. علی گفت: تيمور… اونجا، اونا چیه پشت برکه رو میگم. ببين مثل كپر میمونن درست نگاه کن، اون بلندی مثل خونه شیخ میمونه… شاید مغویه باشه و پیشانیش را آرام روی شنها گذاشته شد. تيمور به جلو خیره گردید، لحظهای با دقت …
- انتشار : 23/07/1400
- به روز رسانی : 20/09/1403