کتاب تاریکترین ذهنها
عنوان | کتاب تاریکترین ذهنها |
نویسنده | آلکساندرا برکن |
ژانر | فانتزی، علمی تخیلی، ادبیات داستانی، ادبیات نوجوانان، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 305 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب تاریکترین ذهنها اثر آلکساندرا برکن به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستانی تخیلی که دختر بچه ای 16 ساله روایت میکند. هنگامی که روبی 10 ساله شد والدینش اورا به اردوگاه توانبخشی تورموند فرستادند. در آن زمان بیماری شیوع پیدا کرده بود که کودکان 10 ساله را میکشت و آنهایی که زنده میماندند از قدرت خاصی بهره مند میشدند. اکنون که روبی 16 ساله است یکی از خطرناکترین آنها شده است. وقتی حقیقت آشکار میشود، روبی به سختی از تورماند فرار میکند. اکنون او در حال فرار است، ناامید شده است تا پناهگاه امن بچه هایی مانند او را پیدا کند …
خلاصه کتاب تاریکترین ذهنها
گلوله، مستقیم از وسط مینیون رد شد و از شیشه جلو رفت بیرون. چند لحظهای همهمان فقط به سوراخ و ترکهای تار عنکبوتی شکلی خیره شده بودیم که اطراف سوراخ شیشه شکل میگرفت و هیچ کاری نکردیم. -تف به… لیام ماشین را به جلو راند و پایش را روی پدال گاز فشار داد انگار فراموش کرده بود. سوار یک کاروان دوج است نه بی ام و، چون احساس کردیم نیم ساعتی طول کشید تا سرعت ماشین از صفر به شصت مایل برسد. بدنه بلک بتی لرزید و این لرزش فقط به خاطر حفرهها و ترک های جاده نبود. چرخی زدم و دنبال شاسی بلند راب گشتم، اما فقط یک وانت قرمز پشت سرمان بود و مرد تفنگ به دستی که از پنجرهٔ شاگرد به بیرون خم
شده بود راب نبود. چابز فریاد زد: من که گفتم! گفتم اونا ردگیرن! لیام هم فریاد زد: آره درست گفتی، ولی میشه به یه دردی بخوری؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که مرد دوباره شلیک کرد. او ماشین را به چپ راند. حتماً تیر کاملاً خطا رفته بود، چون اصلاً به ماشین نخورد، حداقل من این طور فهمیدم. دوباره شلیک کرد. این گلوله خوش شانس تر بود و خورد به ضربه گیر بلک بتی شدت ضربه گلوله مثل خوردن آجر به پشتمان بود و باعث شد نفس همهمان توی سینه حبس شود. چابز ناله کرد و روی سینهاش صلیب کشید. زو توی صندلی اش چمپاتمه زده بود و قفسه سینهاش را به زانوهایش فشار میداد. کلاه پلیورش صورتش را پوشانده بود
اما نمیتوانست لرزش بدنش را پنهان کند. دستی روی کمرش گذاشتم و او را همان پایین نگه داشتم. صدای تق دیگری از پشتمان به گوش رسید ولی این دفعه صدای شلیک گلوله نبود. لیام دلش را به دریا زد و نگاهی به پشت سرش انداخت چه مرگ… شوخیت گرفته؟ دلم هری ریخت وانت قرمز با تکانی جلو آمد، راننده که زنی عینکی با موهای تیره بود، فرمان را چرخاند و سعی کرد از شاسی بلند برنزی که به ماشینش کوبیده بود فرار کند. نیازی نبود به راننده این یکی ماشین نگاه کنم؛ ماشین کیت و راب بود پس ماجرای وانت قرمز چی بود؟ چابز فریاد زد: خودشه بهت گفته بودم پیدامون کرده. لیام داد زد: پس اون یارو که اسلحه دستشه کیه؟ …
- انتشار : 03/07/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403