کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند

عنوانکتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
نویسندهبیژن نجدی
ژانرداستان کوتاه، ادبی، درام
تعداد صفحه87
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند

دانلود کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند اثر بیژن نجدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

“یوزپلنگانی که با من دویده‌اند” مجموعه‌ای از ده داستان کوتاه از بیژن نجدی است که در زمان حیاتش منتشر شد. این داستان‌ها ترکیبی از واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی را به نمایش می‌گذارند و نجدی را به عنوان یکی از پیشگامان داستان‌نویسی پست مدرن در ایران معرفی می‌کنند. نویسنده با استفاده از ذوق شاعرانه خود، استعاره‌ها و تشبیه‌های فراوانی را در داستان‌ها به کار می‌برد و مفاهیمی عمیق را در قالب نمادها و نشانه‌ها به تصویر می‌کشد. این کتاب با نثری روان اما معماگونه، خواننده را به چالش می‌کشد و به تفکر وا می‌دارد. “یوزپلنگانی که با من دویده‌اند” یک شاهکار ماندگار در ادبیات داستانی ایران است که به دوستداران داستان‌های کوتاه جدی با طعم شاعرانه توصیه می‌شود.

خلاصه کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند

«تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان فرستادند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی‌آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می‌شد و نه می‌بارید کمی آهسته‌تر از مردی که زنبیل را می‌برد و گاهی آن را دست به دست می‌کرد و گاهی روی زمین می‌گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه‌خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی‌هیچ شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود.

قهوه‌چی با پارچ، آب ریخت و مرد دستهایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می‌کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهنش نشت می‌کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدمهایش را آرام کرد. آنها حتی در چند قدمی خانه‌شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشییع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتی ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره‌اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می‌داد.

سرش را که بلند می‌کرد یک ملیحه پیر، گلدانهای خالی را روی هم می‌چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می‌زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می‌رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده‌شوی‌خانه روی چمن بین سنگها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک‌آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبرکنها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می‌شد.»

***

جمعه پشت پنجره بود، با همان شباهت باور نکردنی اش به تمام جمعه های زمستان.

در اتاق را نبست . پرده را کنار نزد . رختخواب پهن کرد و درازکشید و با چشم های باز خوابید . کمی بعد یا قبل از نیمه شب ، رودخانه از لنگه های باز در به اتاق آمد و از روی پدر و پوتین رد شد.

این تکه از مغز ، دیرتر از تمام سلول ها می میرد . اینجا هم لایه ی فراموشی است . صداهایی که ما می شنویم ، به اینجا که می رسد جذب این توده ی لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم ؛ در حالی که همیشه توی کله ی ماست . . . گوش کنید . از نرمال ها صدای دویدن کسی به گوش می رسد : صدای گریه ، صدای پرشدن دهان از شیر ، صدای مــردن ، صدای بازشدن، دکمه های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن.

آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونا رو می شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ.

در تمام روزهایی که باران می بارید، مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا می آمد و روی سفال ها می ریخت، مثل پیراهن مادر.

چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین طور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه اش را، بعد یک مشت از معده اش را روی رد داغ چای پیدا می کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.

چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین‌طور که چای پایین می‌رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه‌اش را، بعد یک مشت از معده‌اش را روی رد داغ چای پیدا می‌کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به‌خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

اسب ایستاد و پاکار توبره‌ای را از گوش‌های اسب آویزان کرد. بوی یونجه دماغم را پر کرد. دهنم خیس شده بود. یونجه را نجویده قورت می‌دادم. بعد از برداشتن توبره، دیدم آب از دهانم روی زمین می‌ریزد. صورت آسیه را نمی‌توانستم به‌یاد بیاورم. شانه‌ام را به تیرک تکیه دادم. اسب زینی از زخم را به پشت داشت و راه می‌رفت، راه می‌رفت، راه می‌رفت.

دانلود کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها