کتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن!

عنوانکتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن! (جلد چهارم مجموعه راز)
نویسندهسودانیموس بوش
ژانرکتاب کودک و نوجوان
تعداد صفحه256
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود کتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن! (جلد چهارم مجموعه راز) اثر سودانیموس بوش به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

یکی از مهم‌ترین رازهایی که در این داستان فاش شد این است که نام مستعار بوش احتمالا مکس ارنست است، همانطور که بعدا در داستان توضیح داده شد که خود آینده‌اش را دید که درباره او و کاس می‌نویسد. داستان با بیدار شدن کاس در جایی ناشناخته در زمانی ناشناخته آغاز می‌شود (او بعدا متوجه می‌شود که در واقع 500 سال از گذشته گذشته است)، او نمی‌داند کیست، از کجا آمده است یا دارد چه می‌کند. او پسر جوانی را می‌بیند که در یک درخت گیر کرده است و سعی می‌کند او را نجات دهد، اما …

خلاصه کتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن!

(غيب بين) اگر من روحم پس حتماً مرده‌ام. دختر به پایین نگاه کرد. شاید از دید باقی مردم نامرنی بود اما خودش دست و پای خودش را درست می‌دید چیزی به چشمش نمی‌خورد که نشان بدهد مرده. چه اخیراً و چه خیلی وقت پیش. اثری از تصادف یا آسیب جسمی روی بدنش نبود. هیچ نشانی از تجزیه‌ی اندام‌ها با کرم‌های گوشت خوار هم نبود هیچ شباهتی به مرده‌های متحرک توی فیلم‌های ترسناک نداشت سعی کرد نفسش را حبس کند. اصولاً مرده ها به هوا احتیاج نداشتند، اما دختر خیلی زود از تنگی نفس به سرفه افتاد. پرید بالا تا ببیند توی هوا می‌ماند یا

مثلاً می‌تواند پرواز کند. «آخ» اما گویا جاذبه عین همیشه بود. راستش زیاد هم دردش نگرفت اخی که گفت واکنشی غریزی به خاطر پیچیدن قوزک پای چپش موقع فرود آمدن روی زمین بود. با اینکه نمی‌دانست کجاست محیط اطرافش خیلی واقعی به نظر می‌رسید. اگر آنجا برزخ اخروی بود اصلاً شبیه چیزی نبود که انتظار داشت. نه خبری از مه غلیظ ترسناک بود و نه ارواح سرگردان توی خیابان‌ها پرسه می‌زدند از همه مهمتر اینکه حس نمی‌کرد مرده. (البته خب آدم از کجا میداند بعد از مردن چه حسی دارد؟) ولی خیلی هم حس نمی‌کرد که زنده است. در واقع

زیاد چیزی حس نمی‌کرد، نه جسمی و نه روحی. انگار نامرئی بودن او را از دنیا جدا کرده و همه‌ی حس‌هایش را از او گرفته بود. همچنان راه می‌رفت. مگر کار دیگری هم می‌توانست بکند؟ بالاخره آن دورها چشمش افتاد به یک شهر. البته شهر که چه عرض کنم چندتا خانه و یک اسب قدم‌هایش را تند کرد. اولش فکر کرد رسیده به یکی از آن فستیوال‌های رنسانس که گاهی شرکت کننده‌هایش پیراهن های مخملی و شلوارهای سبز و حتی گونی و صندل‌های چوب پنبه‌ای می‌پوشند و مدام می‌گویند: بشتابید بشتابید! از چنین مراسمی خاطره‌ای محو یادش آمد اما جزئیاتش …

دانلود کتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن!
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب زیاد به چشم‌هایت اعتماد نکن!
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها