رمان گرفتار ظلمات
عنوان | رمان گرفتار ظلمات |
نویسنده | آسایش ( نویسنده انجمن رمان بوک) |
ژانر | تراژدی |
تعداد صفحه | 528 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان گرفتار ظلمات نوشته نویسنده آسایش pdf بدون سانسور
عنوان اثر: گرفتار ظلمات
پدید آورنده: آسایش ( انجمن رمان نویسی رمان بوک)
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 528
معرفی رمان گرفتار ظلمات
میگویند هر چیزی در این دنیا بیجواب گذاشته نمیشود، حالا میخواهد بدی باشد یا خوبی. رمان روایتگر دختری است که طی یک ماه همه زندگیاش با یک اتفاق نامعلوم بهم ریخت. این اتفاق نامعلوم نه تنها زندگی آن را بلکه زندگی آدمهای اطرافش را تغییر داد. حال بعد از گذشت چند سال دختر رمان برگشته است تا انتقام از باعث و بانی این اتفاق بگیرد ولی نمیداند انتقام را باید از چه کسی باید بگیرد؟ اصلاً آیا کسی پشت این اتفاق بوده است یا این اتفاق کاملاً طبیعی بوده است؟ آیا دختر رمان میتواند در پس این اتفاق ظلماتگون را آشکار کند؟
هر چه پشت این اتفاق باشد آخر یه روز با گذشت زمان مشخص میشود.
خلاصه رمان گرفتار ظلمات
من سوالها داشتم که مطمئناً کسی جوابگوی اونها نبود و خودم باید به جوابهای اونها میرسیدم.
بهسمت پنجره رفتم، پرده کلفتِ مخملیِ قرمز رو یهکم کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. هیچکَس به غیر از چندتا محافظ سیاهپوش که قیافهشون رو با ماکس سیاه رنگی پنهان کرده بودند، که از وسط حیاط رد میشدند نبود. ظاهراً همهچیز در امن و امان بود.
پرده رو ول کردم، پرده به حالت اولش برگشت. بهسمت تخت رفتم. وقتی به تخت رسیدیم آروم خم شدم و از زیر تخت کیف مشکی چرمم برداشتم و از جام بلند شدم.
سعی میکردم کارهام رو آروم انجام بدم تا نیوان بیدار نشه.
بعد از برداشتن کیف بهسمت میز کامپیوتر رفتم و کیف رو روی میز گذاشتم. صندلی چرخدار مشکی رنگش رو یهکم کنار کشیدم تا بتونم قشنگ روش بشینم، بعد از نشستن روی صندلی با پاهام صندلی دوباره به حالت قبلش برگردوندم.
چراغ مطالعه رو روشن کردم و لپتاپ سفیدم رو از کیفش درآوردم و روی میز گذاشتم و کیفش رو یهکم اونورتر گذشتم.
لپتاپ رو آروم روشن و چند ثانیه صبر کردم تا لپتاپ راهاندازی بشه، وقتی لپتاپ راهاندازی شد شروع کردم به کار کردن.
باید هرطور که شده اطلاعات امید اعتماد پیدا میکردم و برای پیدا کردن این اطلاعات مجبور بودم به نیروی انتظامی دایره مواد مخدر هک کنم.
بعد از دقایقی که برای من حکم چند ساعت میگذشت، آخر تونستم بهش هک کنم.
شروع به تایپ اسم سرگرد امید اعتماد کردم. چند ثانیه فقط یه دایره کوچیک که وقتی برای جستوجو میزدی دور خودش میچرخید تا بالاخره بعد چند ثانیه بالا اومد.
زدم روش و شروع به خوندن اطلاعات کردم ولی ناقص بودن، فقط اسم و فامیل و چندتا چیز جزئی نوشته بود که خودمم میدونستم.
اخمهام داخل هم رفت. مطمئناً باید اطلاعات بیشتری درباره امید اعتماد باشه هرچی نباشه اون چند سال شاگرد اداره مبارزه با مواد مخدر بوده. نفس عمیق کشیدم و دست چپم به سمت چشمم بردم، چشمام به شدت داشتند میسوختن اینم بهخاطر بیخوابی بود.
هرچی صحفه رو بالا و پایین میکردم هیچ اطلاعاتی به جز چیزهای الکی نبود. کلافه از پوشه امید اعتماد بیرون اومدم و این دفعه فقط اعتماد نوشتم.
دوباره چند ثانیه طول کشید که تا پیداش کنه، بعد چند ثانیه یه پوشه اعتماد اومد و عکسش سیاه بود. زود روی پوشه کلید کردم. روی پوشه کلید کردم. نفسم قطع شده بود و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد با باز شدن پوشه نفس منم باز شد.
این دفعه با یه اطلاعات کاملتر از امید اعتماد روبهرو شدم. لبخندی پیروزی زدم و قبل از اینکه بخونم نیمنگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک شش بود. خوب بود! وقت داشتم. نگاهم از ساعت گرفتم و به صفحه لپتاپ دوختم.
سرگرد اول امید اعتماد، بهترین مأمور عرصه مواد مخدر چند سال در اصفهان خدمت کرد، سپس بعد از چند سال به تهران بزرگ منتقل شد. او در سالهای خدمتش تعداد زیادی باندهای مواد مخدر را شناسایی و مجازات کرد. ولی بعد از چند سال که از تهران آمدنش گذشته بود او به جرم همکاری با یک باند مواد مخدر، جاساز پنج کیلوگرم مواد دستگیر و بعد از چند روز اعدام شد.
روی کلمه اعدام مکث کردم، اخمهام بیشتر داخل هم فرو رفتن.
به جرایمش نگاه کردم؛ همکاری با یک باند مواد مخدر و جاساز کردن اون همه مواد واقعاً از یه سرگرد بعید بود. چرا باید یه سرگرد مواد مخدر که اون همه معروف بود باید این جرایم مرتکب بشه؟
خاطره چند سال پیش رو روی مغزم آوردم و شروع کردم به مرور کردنشون.
(فلش بک، چند سال پیش)
مامان نیوان روی مبل سه نفره پذیرایی نشسته بود و داشت گریه میکرد. به دستمال کاغذهای مچاله شده روی میز عسلی جلوش نگاه کردم، فکر کنم حداقل نصف جعبه رو خالی کرده باشه.
نگاهم از دستمالها گرفتم و به نیوان دوختم. نیوان برعکس همیشه که شاد و سرحال بود. الان ناراحت و گرفته روی مبل یه نفره کنار مبل مادرش نشسته بود و با غم به مادرش نگاه میکرد، نفسم آه مانند بیرون فرستادم.
مامانم تند از آشپزخونه بیرون اومد در حالی که توی دستهاش لیوان آب قند بود و داشت با سرعت چندتا قندی که داخلش بودن رو آب میکرد به ما نزدیک میشد.
با غم به نیوان نگاه کرد بعد اومد کنار مامان نیوان نشست، یکی از دستهاش رو گذاشت روی شونهی افتاده مامان نیوان و با اون یکی دستش لیوان جلوش گرفت. با غم و دلسوزی که سعی میکرد توی صدای نازک و مهربونش نباشه گفت:
مریم جان بیا این آب قند بخور تا حال بیای، از صبح تا حالا یه چیکه آب نخوردی از هوش میری ها.
مامان نیوان در حالی که با دستمال داشت بینیش رو تمیز میکرد گفت:
نرگس دیدی چیشد؟ دیدی بدبخت شدم.
بعد صدای هقهق دوباره بالا رفت. مامان لبش گزید و در حالی که لیوان میذاشت روی میز گفت:
شاید پاپوش باشه، آخه آقا امید اینطوری نیست که.
مامان نیوان فینی کرد و گفت:
نیست پاپوش نیست حقیقت داره، هزاربار پرونده رو خوندم به امید یه اشتباه ولی هرچی خوندم یه اشتباه هم پیدا نکردم.
- انتشار : 20/05/1404
- به روز رسانی : 20/05/1404