رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟
رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟ رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟

رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟
نویسنده
فریدا مک فادن
ژانر
عاشقانه
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
544 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

آیا آماده‌اید در دل رمانی پرکشش و رمزآلود غوطه‌ور شوید؟ رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟ نوشته فریدا مک فادن، یکی از جذاب‌ترین آثار ژانر جنایی-معمایی سال است که با رازهای نفس‌گیر و فراز و نشیب‌های هیجان‌انگیز شما را تا آخرین صفحه میخکوب می‌کند. در این مقاله می‌توانید این کتاب پرفروش را به صورت رایگان با فرمت PDF سازگار با تمام دستگاه‌ها دانلود کنید.

نظر تحلیلی: پس از مطالعه تمامی آثار فریدا مک فادن - ملکه بی‌بدیل ژانر جنایی - می‌توانم ادعا کنم سبک منحصر به فرد او را به خوبی می‌شناسم. اگرچه گاهی در میانه راه، پیش‌بینی برخی از تحولات داستانی ممکن می‌شود، اما همواره نبوغ نویسنده در خلق پیچش‌های غافلگیرکننده شما را شوکه می‌کند. شخصیت‌پردازی استادانه و تغییر زاویه دید در لحظات حساس، از ویژگی‌های بارز این اثر است که من آن را در یک روز خواندم! اگر عاشق داستان‌های پرتعلیق با پایانی غیرمنتظره هستید، جدیدترین شاهکار مک فادن را از دست ندهید.

اپریل، شخصیت اصلی داستان، تلاش می‌کند رازهای سیاهش را پشت رایحه دلانگیز وانیل در آشپزخانه‌اش پنهان کند. رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟ زندگی این شیرینی‌پز مشهور یوتیوب را روایت می‌کند که ناگهان در گرداب اتفاقات هولناکی گرفتار می‌شود.

بخشی جذاب از رمان می‌خوای رازی رو بدونی؟

دختران همسایه مشغول بازی بودند... عروسک موطلایی با دامن پفدار را که مادر دیروز برایم خریده بود، محکم در دست فشردم. حتماً مهناز و شبنم مرا هم در بازی شرکت می‌دهند. با قدم‌های بلند به سویشان رفتم و با غرور گفتم: "ببینید مادرم چی برام خریده! حالا منم می‌تونم با شما بازی کنم؟"

نگاه‌های سرد آنها روی عروسک و من خیره شد. ناگهان شبنم عروسک را از دستم ربود و فریاد زد: "این عروسک منه! چطوری به دست تو رسیده؟" مهناز با لحنی کنایه‌آمیز اضافه کرد: "حتماً مادرت دیروز از ما دزدیده!"

جیغ کشیدم: "دروغ می‌گین! مادر من دزد نیست!" اما فریادهای آنها بر سرم ریخت: "همه میدونن مادرت از خونه‌ها دزدی می‌کنه! واسه تو و اون بابای معتاد و انگلیت میاره!"

صدای اعلام بلندگوی بیمارستان ناگهان با خاطرات تلخ کودکیام درهم آمیخت: "خانم دکتر الهام شرکاء به بخش سی‌یو..." پلک‌های سنگینم را بالا زدم. نور ملایم غروب از پنجره بزرگ به درون می‌ریخت و برگ‌های بید مجنون با نسیم می‌رقصیدند. بانداژ سفید روی مچ دستم را نگاه کردم. قطره‌های خون در سرمایه‌ای که به بازوم وصل بود، آرام می‌چکیدند. لعنت بر تو مهران... اگر نرسیده بودی...

گام‌های سنگین او نزدیک‌تر شد. آرزو کردم افشین باشد، اما وقتی در باز شد، چهره خشمگین مهران ظاهر شد. صورتم را برگرداندم، اما صدای قدم‌هایش در سکوت بیمارستان می‌پیچید...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عاشقتم دیوونه