کتاب قلبم را به تو هدیه میدهم
دانلود کتاب قلبم را به تو هدیه میدهم نوشته نویسنده استیفن دال pdf بدون سانسور
عنوان اثر: قلبم را به تو هدیه میدهم
پدید آورنده: استیفن دال
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 365
معرفی کتاب قلبم را به تو هدیه میدهم
در رمان قلبم را به تو هدیه می کنم بعد از این که بازیگری مشهور به نام ناتالی رِینز در حال مرگ از زخم گلوله در خانه اش پیدا می شود، پلیس خیلی زود به گرِگ آلدریچ مظنون می شود. آلدریچ، مدیر برنامه ها و همسر ناتالی است و این دو در آستانه ی طلاق قرار دارند. اما آلدریچ از همه ی اتهامات تبرئه می شود تا این که دو سال بعد، تبهکاری ناگهان اداعا می کند که آلدریچ قصد داشته تا او را برای کشتن ناتالی استخدام کند. این پرونده برای دادستانی جذاب به نام امیلی والاس، بسیار هیجان انگیز است. او ساعت های زیادی را صرف آماده کردن خود برای محاکمه می کند و بی خبر از گذشته ی تاریک همسایه اش، کلید خانه ی خود را به او می دهد تا از سگش مراقبت کند. محاکمه، سر و صدای زیادی به پا می کند و حتی پای زندگی شخصی امیلی به میان کشیده می شود. اما امیلی نمی داند که اکنون، زندگی خودش در خطری مرگبار قرار گرفته است.
خلاصه کتاب قلبم را به تو هدیه میدهم
توماس ۱۲ ساله - پسر آقای رولاند، اصلاً به خیالشان نمیرسید که ممکن بود اتفاقی بیفتد. نه خطر حس میکرد و نه مرگ را در نظر میگرفت.
پسرک ورزیده موقهوهای در حالیکه از سرازیری معدن ماسه سر میخورد، تنها چیزی که احساس نمیکرد خطر بود. حتی از زمین سست زیر پایش هم نمیترسید، حتی از آب عمیق و سبز رنگی که در بستر معدن گسترده بود، پروا نمیکرد، حتی از خلوت بودن اطراف نیز بیمی به خود راه نمیداد.
روز شنبه بود: بعد از ظهر شنبهای سرد و تیره در سپتامبر ۱۹۶۷.
توماس با تمام سوراخ سنبههای معدن پدرش مثل جیبهایش آشنایی داشت. آخرهای هفته، وقتی که کار میخوابید، بولدوزرها و نوارهای غلتان تعطیل میشدند و او آنطرفها پرسه میزد. آخر هر چه بود، آنجا جزو محوطه کارخانه پدرش بود.
روی یک تابلو نصب شده به داربستی آهنی نوشته شده بود: «بتونووا، مصالح ساختمانی رولاند». بیرون از اینجور تابلوها در سرزمین «ر» این ماین، همه جا از بالای معدنها و سنگبریها گرفته تا بالای سیلوها و بتونسازیها به چشم میخورد. به وسیله خاک و ماسه، نوعی مصالح ساختمانی جدید ساختن، فکر بکری بود که رولاند یا بنای سابق را میلیونر کرده و او را در رشته خودش سلطان این صنعت کرده بود. و حالا فردا قرار بود جشن دهمین سال تأسیس کارخانه برگزار شود.
فصل اول
توماس وقتی در دل گفت:
«پاپا از آنچه پیدا کردم خبر ندارد. از همین حالا میتوانم قیافه فردا را، یعنی وقتی را که جلوش میایستم و هدیهام را به او میدهم، جلو چشمانم مجسم کنم.»
تبسمی بر لبهایش نقش بست. اما در همین لحظه بیاختیار گفت:
«آخ! خداجون...»



دیدگاه کاربران