رمان جان جانان الهام فعله گری
عنوان | رمان جان جانان الهام فعله گری |
نویسنده | الهام فعله گری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1234 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان جان جانان از الهام فعله گری به صورت فایل PDF (پی دی اف) قابل اجرا در موبایل (اندروید و آیفون) و لپ تاب (pc) با لینک مستقیم بدون کات رایگان
جان جانان، داستان متفاوت است در مورد پسر و دختری که با یک وجود اختلافات زیاد عاشق همدیگه میشن و ازدواج می کنند اما دست سرنوشت اون ها رو از هم جدا می کنه، جانان قصه باید میشه سر عشق و زندگیش قمار کنه، مهر بی وفایی و خیانت به پیشانی جانان می خورد و اما یک گوشه ی دیگر از دنیا عشق دوباره معجزه می کند …
خلاصه رمان جان جانان
دوست داشتن بلد بودن خواهد. لازم نیست یک عشق حتما افسانه ای و اغراق آمیز باشد، به نظرم همین که محبت را بلد باشی، کافیست! اما عشق را بلد بودن شو خواهد، دیوانگی میخواهد، دلباختگی میخواهد! میفهمی چه میگویم؟ باید بدا نی وقتی دل میبازی، یعنی میتوانی عبور کنی، بگذری، از دلتنگی هایت! از دوست داشتن هایت!
باید بدانی که او تمامت میشود. رنگ و بویت میشود. اص ًلا جانت میشود، جانانت میشود! وقتی جانانت شد، باید جنگیدن هم یاد بگیری. میپرسی جنگیدن برای چه؟ برای اینکه عشق مراقبت میخواهد. جنگیدن را بلد باش! باید در پستی و بلندیهای روزگار، در خوشی و ناخوشی ها، در آغوشش بگیری تا در امان باشد، آنچنان که مادری فرزندش را…
و چه شیرین است اگر از من بگذری تا ما شوی! موزیک ملایمی که پخش میشد، گوش را نوازش میکرد. نورکمرنگ آباژورها فضای گوشه به گوشه ی ویلا را روشن کرده بود. صدای همهمه، تعداد زیاد مهمانان حاضر در سالن را نشان میداد. خدمه تند و فرز مشغول پذیرایی بودند. در گوشهی دنجی از سالن، پشت میز گرد چوبی منبتکاری شدهای، دختر جوانی نشسته بود.
با غرور پایش را روی پای دیگرش انداخت و چند کارت باقیمانده میان انگشتان سفید و ظریفش را میان میز پرت کرد. صدای قهقه هی بلند مرد جوان روبهرویش، پوزخند را بر لبانش نشاند و به دنبال آن صدای او را شنید: باختی جانان! من که گفته بودم کسی نمیتونه از سیاوش ببره! جانان چشمان سبز تیرهاش را با بیخیالی به او دوخت و از میان دود سیگاری که مابینشان نقش بسته بود، نگاهش کرد.
لحن تمسخرآمیز سیاوش مثل کشیدن ناخن روی تختهسیاه، بر اعصابش خط انداخت: خوب رد کن بیاد، صد میلیون نقد! پاسخی نداد، با خونسردی ازجا برخاست و رو به دختر جوانی که کنارش بود، گفت: بریم سارگل! کیف مارک دارش را روی دوش انداخت و راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که کسی از پشت بازویش را کشید: کجا جوجه؟ باختی داری میری؟ رد کن بیاد! جانان با خشونت دست حلقه شده دور بازویش را باز کرد و شمرده شمرده گفت …
- انتشار : 27/02/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403