رمان آرزو
عنوان | رمان رمان آرزو |
نویسنده | مریم رضاپور |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 450 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان آرزو اثر مریم رضاپور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سروناز در خانوادهای ثروتمند زندگی میکند. او علاقه فراوانی به شغل معلمی دارد، ولی مادر سروناز به شدت مخالف بوده و این کار را خلاف شئون اشرافی میداند. سروناز مخفیانه و با کمک پدرش خانه را ترک میکند. او برای رسیدن به هدفش به ماهان میرود و در آنجا مشغول تدریس میشود. آقای امجد مدیر مدرسه مردی است جدی و سروناز به سختی با بهانهجوییهای او کنار میآید. سروناز و آقای امجد پس از مدتی به یکدیگر علاقمند میشوند، ولی مادر، سروناز را از ماهان برگردانده و او را مجبور میکند تا با هوشنگ ازدواج کند. هوشنگ پسری بیبندوبار است و سروناز از این مسئله رنج میبرد. در اثر یک تصادف هوشنگ میمیرد و سروناز به ماهان باز میگردد …
خلاصه رمان آرزو
چی میشد اگه تو هم با ما می امدی سامان جان؟
می دونی که نمی شه. چرا نمی شه؟
اصلا من نمی دونم وقتی که تو می دونی جواب من منفیه ، چقدر اصرار می کنی؟
واسه اینکه دوست دارم در این سفر تو هم همراهم باشی. خب من هم دوست دارم عزیزم.
خب پس….
سامان با دو انگشت لبان سارگل را بست و گفت: پس باید صبر کنیم.
سارگل اخم کرد و گفت: تا کی؟
تا زمانی که رسما زن و شوهر بشیم. اون وقت قول می دهم یه ماه عسل حسابی بریم. بعد سر سارگل را روی سینه گرفت و موهای تابدار و نرمش را نوازش کرد و گفت: یه ماه عسلی که تو خوابت هم ندیده باشی.
سارگل سرش را از روی سینۀ سامان برداشت و با عصبانیت گفت: ما که الان هم با هم رسما زن و شوهر هستیم. سامان لبخند زد و گفت: عقد کرده ایم.
جه فرقی داره؟ فرقش اینه که شما منزل پدرتون تشریف دارید و تا دو ماه دیگه آزادید هر چقدر دوست دارید کر کر ی بخونید، بعد از اون بدون اجازه شوهرتون که من باشم حق اب خوردن هم ندارید. روشنه؟
سارگل می دانست که سامان سر به سرش می گذارد، می دانست که از شوخی کردن با او لذت می برد و از اینکه او را با کلام بیازارد محظوظ می گردد، از این رو مشتی به سینۀ سامان کوفت و گفت: تو مرد مغروری هستی اقا سامان، اینو می دونستی؟
چشمان سامان خندید. همیشه از اینکه غیظ سارگل را دربیاورد اذت می برد، پس گفت: البته که می دونم.
پس حتما این رو هم می دونی که خدا از انسان های مغرور خوشش نمیاد.
خداوند متبکرین رو دوست نداره. تکبر با غرور فرق می کنه.
چه فرقی؟
غرور اون چیزیه که از حد خودش خارج نشه به انسان شخصیت می ده. هر انسانی باید یه مقدار کم غرور چاشنی رفتارش بکنه عزیزم، واسه اینکه اطرافیان حساب کار خودشون رو بکنند. پس تکبر چیه جناب دانا؟
تکبر همون بالدیه، خود رو بور کردنه . همون که خدا نمی پسنده.
خودت رو بی جهت قانع می کنی اما من قانع نشدم و هنوز سرحرف خودم هستم. چاشنی غرورت زیاده از حده و من فکر می کنم تو به خودت می بالی سامان خان.
سامان خندید و با انگشت نوک بینی ظریف و بلند سارگل را فشرد و گفت: یک زن خوب نباید به شوهرش ایراد بگیره یا روی حرفش حرف بزنه. به خصوص وقتی ادعا می کنه اونو دوست داره.
سارگل چشمان خاکستری اش راگرد کرد و گفت: در صورتی که حرف شوهر منطقی باشه. منطق من میگه مرد نباید اراده اش رو بده به دست زنش. اما این یک برنامۀ که باید با مشارکت هر دومون صورت بگیره.
سامان سارگل را ارام به طرف خود کشید و گفت: وقتی تو رو اوردم خونۀ خودم ….
سارگل براق شد که: خونۀ ما اقای مغرور. معذرت می خوام در این مورد باید حق رو به تو داد عزیزم . وقتی رفتیم خونه ما ، مشارکتمون رو شروع می کنیم غزالم. چرا همین حالا نه؟ ما می تونیم از دوران عقدمون بهرۀ بهتری ببریم.
چشمان سامان از سر بدجنسی برقی زد، نگاه شاد و خندانش را به چشمان سارگل دوخت و گفت: وقتی اومدم خواستگاری ات نگفتند اینقدر عجولی!
سارگل بی حوصله گفت: سامان تو کار زیادی نداری پس چرا بهانه میاری؟
اینقدر شهامت دارم که دنبال بهانه نباشم غرالم. اصلا موضوع کار نیست.
سارگل چون کودکی دوست داشت ادا دربیاورد از این رو لب برچید و گفت: پس چیه؟
نکنه دوستم نداری؟
سامان نگاه سراسر عشقش را به روی نامزدش دوخت، دست ظریف و سفیدش را به لب برد بوسه ای کوچک بر آن زد، باز ناگهان بدجنسی اش گل کرد، چشمانش درخشید، لبخند زد و گفت: ممکنه.
سارگل غیظ کرد و گفت: خیلی بدجنسی. بعد رخ برگرفت و به جانبی دیگر خیره شد. سامان با نوک انگشت چانۀ گرد و کوچکش را چرخاند نگاهش رد و گفت: دوست داری بگم چرا نمیام؟
سارگل دست پاچه وار گفت: خب معلومه
حقیقتش اینه که شب نامزدی مون پدرتون فرمودند : با اینکه دخترم رو عقد کردی، دوست دارم حد خودت را بشناسی. و چون دید قدری جا خوردم ، خندید و گفت: من یه دختر دیگه توی خونه دارم دوست ندارم ناظر خلوت شما دو نفر باشه. بعد خندید و ادامه داد: که صد البته حق با پدرته. ما نباید اینقدر از خود راضی باشیم که توجهی به دیگران نداشته باشیم. درست نیست من جلو خواهرت سربه سرت بگذارم یا باهات شوخی کنم.
همین ؟
اینکه خیلی مهمه غزال من
خب سامان جان تو بیا ، زیاد با من شوخی نکن.
برقی از چشمان سامان جهید و گفت: مگه میشه ادم با نامزد قشنگش برای اولین مرتبه بره سفر، اون وقت بشه برج زهرمار؟
خب سعی می کنیم جلوی پدرم و خواهرم شوخی نکنیم. سامان با بد جنسی گفت: شوخی هامون رو هم مهار کنیم، باز هم یه چیزی هست که به ذائقه پدرت خوش نیفته.
سارگل با سادگی گفت: می شه بگی اون چیه؟
سامان که چشمانش از سر شیطنت می درخشید حخیره به چشمان سارگل شد و گفت:
بخوابیم؟ نمی خوام پدرت در معذوریت اخلاقی قرار بگیره.
سارگل که تا ان موقع شبی را با سامان سر نکرده بود، سرخ شد سرش را پایین انداخت لبش را گزید و به بازی انگشتانش پرداخت.
سامان چانۀ سارگل را بالا گرفت و به چشمان درشت و خاکستری اش خیره شد و گفت: خجالت نکش غزال من، خودت وادارم میکنی به بعضی مسائل اشاره کنم. من کاری به این حرف ها ندارم.بعد لبخندی زد و گفت: می دونی حجب و حیا ملوست میکنه؟
سارگل محو نگاه زیبای سامان شد دل کوچکش لرزید. احساس کرد با تمام وجود شیفتۀ این مرد است. مستاصل گفت: اما من دلم برات تنگ میشه.
- انتشار : 26/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403