رمان بهار هامون

عنوانرمان بهار هامون
نویسندهساجده سوزن چی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه125
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان بهار هامون اثر ساجده سوزن چی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

هامون هدایت یک پسر کاملا بی قید و پولدار است، ارثی که از اجدادش به تک پسر خاندان هدایت رسیده انقدر زیاد است که اگر هامون تا آخر عمرش راحت و بی دغدغه زندگی کند! همین پولداری بلای او شده، شاید ظاهرا دینش اسلام باشد و مذهبش شیعه اما در واقعیت نه بویی از اسلام برده نه مذهب شیعه و …

خلاصه رمان بهار هامون

چشم باز کردم و هاج و واج به خودم و اطرافم نگاه کردم. خبری از اون دختر نبود و منم سالم سالم بودم… نه سرم ضربه خورده بود و نه بیهوش شده بودم من حتی خوابم نبودم!!…! ساعت نشون می‌داد اتفاقات مال چند دقیقه‌ی پیش بوده… اصلا اتفاقی بوده یا … شاید همش به فکر یا به خیال بوده.. نه… اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!! با عجله بلند شدم و رفتم سمت در….. قفل نبود!!…! توی حیاط سرک کشیدم… نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی برف!!….! این غیر ممکنه…. برگشتم توی خونه فکر می‌کردم دیوونه شدم.. با دیدن گیره‌ی سرش مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه‌ پیش… خدای من اون از ته دلش از

حسین کمک خواست.. ینی واقعا کمکش کرد؟ حسین می‌دیدش؟ صدای زجه هاشو می‌شنید؟؟؟ نه… چطوری ممکنه… یعنی… یعنی توی خونه‌ی من معجزه شده بود؟؟؟ معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش.. و حالا فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم.. اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام می‌ریختن…. یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟ انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد از خونه بیرون زدم.. شاید پیداش می‌کردم چشمام موشکافانه تمام زن‌ها و دخترهای چادری رو زیر نظر گرفته بودن اما خبری از اون نبود… نمی‌دونم چی شد وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک

دار و گرون قیمتمو توی کیسه گذاشته بودمو سربه زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین!.. کسی که اصلا نمی‌شناختمش اما… بود… با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده. با صدای پسر جوونی به خودم اومدم… پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی می‌پوشیدی برادر من. سرمو بالا بردم و نگاهش کردم. هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم… اما اون موقع حتی حوصله‌ی حرف زدن نداشتم… با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم… مرد: عه مصطفی مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟ دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت: مرد خوش اومدی جوون التماس دعا… خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود …

دانلود رمان بهار هامون
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان بهار هامون
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها