رمان به خدای ناشناخته
رمان به خدای ناشناخته رمان به خدای ناشناخته

رمان به خدای ناشناخته

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان به خدای ناشناخته
نویسنده
جان اشتاین بک
ژانر
ادبی، درام، کلاسیک
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
290 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان به خدای ناشناخته' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان به خدای ناشناخته اثر جان اشتاین بک به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

شخصیت داستان جوزف، خانواده‌اش را ترک می‌کند تا جای بهتری را برای آنها پیدا کند که در راه... جوزف همراه پدر و برادرانش در مزرعه‌ای زندگی می‌کند اما به نظر می‌رسد مزرعه چندان بزرگ نیست و در غرب قیمت زمین ارزان است جوزف می‌خواهد مزرعه را ترک کند و به غرب برود و پدر دعای خیر را بدرقه او می‌کند ...

خلاصه رمان به خدای ناشناخته

ژوزف مدت درازی پیش از آنکه ارابه های سنگین و پرصدا پدیدار شوند صدای تند و مطبوع زنگ‌هاشان را می‌شنید. ژوزف دو هفته بود که کسی را ندیده بود لذا از شنیدن صدای زنگ‌‌ها سپس چرخ‌ های ارابه‌‌ها و از شوق، چشمانش لحظه‌ای از تعقیب ارابه‌ها باز نمی‌ایستاد. سرانجام ارابه ها از میان درختان پدیدار شدند، اسب‌ها گام‌های کوتاه و خمیده بر می‌داشتند تا بارهای سنگین الوار را از جاده ای ناهموار پرپیچ و خم عبور دهند. سورچی کلاش را برای ژوزف تکان داد و قلاب کلاهش در آفتاب درخشید. ژوزف جلو رفت تا ارابه ها را ببیند روی صندلی بلند اولین ارابه رفت و کنار ارابه ران نشست. ارابه ران مردی میانه سال

بود که موهای کوتاه و خشن و سپیدی با چهره‌ی قهوه ای رنگ داشت. ارابه ران افسار را بطرف چپ خودش کشید و اسب‌ها را وادار به انحراف مسیر خود کرد. ژوزف گفت: فکر می‌کردم زودتر از این باینجا خواهد آمد‌ در راه اتفاق بدی برایتان افتاد؟ آقای واین: اتفاقی نبود که بشود آن را بد حساب کرد. جو آنیتو مثل باد می‌رفت و پسرم ویلی چرخ جلوی ارابه‌اش را توی گودال آب انداخت مثل اینکه خواب بود. این دو مایل آخر اصلا خبری از جاده نیست. ژوزف گفت: درست می‌شود وقتی ارابه‌های زیادی از اینجا عبور کنند جاده‌ی خوبی خواهد شد. با انگشت اشاره کرد: این الوارها را آنجا نزديك درخت بلوط بزرگ خالی خواهیم کرد.

اثرى از يك پیش بینی ناگوار در چهره‌ ارابه ران پدیدار شد و گفت: می‌خواهید زیر درخت خانه بسازید خوب نیست، ممکن است يك شب که شما خواب هستید یکی از شاخه هایش بشکند و سقف خانه تان را با خودش پائین بیاورد و شما را هم له و لورده کند. ژوزف او را مطمئن ساخت که درخت استوار و خوبی است و گفت: خوشم نمی‌آید خانه‌ ام را دور از درخت بسازم. مگر خانه شما از درخت دور است؟ -خوب، نخیر و برای همین است که شما را منع می‌ کنم بدبختانه خانه‌ام درست زیر یکی از آن‌هاست. نمی‌دانم چطور شد که خانه‌ام را آنجا بنا کردم، چه بسا شب‌ها که از خواب پریده و به باد گوش داده ام و فکر کرده‌ام که هم اکنون ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت