رمان دانه سرخ پاییزی هستی کاف
عنوان | رمان دانه سرخ پاییزی |
نویسنده | هستی کاف |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 713 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان دانه سرخ پاییزی از هستی کاف به صورت فایل PDF (پی دی اف) قابل اجرا در موبایل (اندروید و آیفون) و لپ تاب (pc) با لینک مستقیم بدون کات رایگان
سپهر قهرمان دو چرخهسواری است، بخاطر حل مشکلات اخلاقی که برای خواهر زادهاش پیش می اید، همراه او پیش یک روانشناس می رود، ناردان، روانشناس قصه است و در همان دیدار اول با لبخند سرخ اناریش طوری دل از سپهر می برد که سپهر حتی خودش را هم فراموش میکند، چه برسد به زندگی قبل ناردانش …
خلاصه رمان دانه سرخ پاییزی
چشمک کوتاهی نثار شیرین زبانی هایش می کنم و پیاده می شوم. در سمت او را باز می کنم و پایین می پرد؛ بهار هم کنارمان می آید و چتر را روی سرش نگه می دارد … نم نم شده ها.. فکر کنم احتیاجی نباشه به چتر. دست آدرینا را در دستانم می گیرم و هر سه کنار هم قدم بر می داریم. -نه، سردش می شه.. می ترسم سرما بخوره!
با لبخند پر رنگ همیشه روی لبانش سر تکان می دهد. داخل فست فودی می شویم و میز همیشگی مان را اشغال می کنیم. هر سه شنبه او را با خود بیرون می آورم و هر چه بخواهد برایش انجام می دهم… به شهر بازی می برم..در پارک با او بازی می کنم و اجازه می دهم خوب هیجاناتش را تخلیه کند؛ هیجاناتی که دوست دارد با من هم تجربه کند…
گاهی با بهار و گاهی هم باوند همراهی مان می کند. در طول هفته آن قدری سرم شلوغ است که نتوانم برایش طوری که باید وقت بگذارم و او بیش تر وقتش را در هفته بعد از مهد، با مادربزرگ و پدربزرگش می گذراند. اما این یک روز در هفته با من بودن، تجربه ی هیجانات کودکی اش با مادرش، حقش است.. حقش و نیازش
سس قرمز را روی برش های پیتزای آدرینا خالی می کنم و کمکش می دهم تکه ای پیتزا به دهان بگذارد. کمی نوشابه داخل لیوان پلاستیکی خالی می کنم و با برداشتن نی، دهانم را مهمان خنکی دلپذیرش می کنم. با بهار باشی و ثانیه ای سکوت شود، محال است…سر به سمتش می چرخانم و چشمان درشت شده و پر دقتش را روی جوانی سیه پوش که تنها بر سر میزی نشسته؛ شکار می کنم
ناخودآگاه ابروهایم بالا می پرند و لحنم رنگ و بوی تعجب به خود می گیرد: بهار نگاه از سوژه می گیرد و با خنده ای شل به من چشم می دوزد؛ برشی پیتزا داخل دهانش می گذارد و اصلا انگار نه انگار او را در یکی از عجیب ترین لحظاتش خفت کرده باشم، بی تفاوت پاسخ می دهد: -جونش می خندم و بعد از نیم نگاهی کوتاه به دختر مشغولم، به جوانک از همه جا بی خبر اشاره ای می زنم
چی شد یهو؟ شانه هایش از خنده به لرزه در می آیند. 7 -هیچی بابا، فقط یه لحظه چشمم رو گرفت.. قبل از این که تحیر باعث واکنشی شود، ادامه می دهد: -نه از اون چشم گرفتنا… نه بابا.. بعضی آدم ها یه آن خاصی دارند؛ یه حس خوب و یه انرژی مثبت قشنگی ازشون ساطع می شه که تو ناخودآگاه چشمت روشون خشک می شه و با خودت می گی چه آدم باکمالاتی…. حداقل از ظاهر که این طور نشون میدن! دختر، پسرم نداره …
- انتشار : 08/03/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
خوب بود
برای یکبار خوب بود