رمان دنیای بعد از تو

مانا از کودکی مجبور به زندگی با خانواده‌ی پدری خود شده، در پناه عمه‌ی مهربانش، و از همان بدو ورود، گرفتار عشقی یک‌طرفه به پسرعمویش می‌شود. اکنون که او در سن نوجوانی است، کمی سرکش شده و در دبیرستان خود و دوستانش را به دردسر می‌اندازد…

خلاصه‌ی رمان دنیای بعد از تو

طی راه، کلامی بین‌مان رد و بدل نشد. حاج بابا با اخمی درهم رانندگی می‌کرد و من با فکری آشفته و قلبی مضطرب، به طریق رویارویی با این گندی که تازه زده بودم فکر می‌کردم و در عالم خودم غوطه‌ور بودم. به مدرسه رسیدیم و من خدا خدا می‌کردم آمنه خودش را به موقع برساند. یک ساعتی از تعطیلی مدرسه می‌گذشت و سکوت مدرسه برایم غریب و رعب‌آور بود. به محض ورود به دفتر مدیریت، با خانم بلورچی که با اخم‌های درهم در حال سروکله زدن با برگه‌های روی میزش بود و خانم اکبری عصبانی که به محض دیدن‌مان از روی صندلی مثل فنر از جا پرید و تقریباً به سمتم یورش برد، مواجه شدم.

قبل از اینکه دستش به من برسد، حاج بابا خودش را بین‌مان حائل کرد و صدای خانم بلورچی که با لحنی بازدارنده خانم اکبری را مخاطب قرار داده بود، باعث شد خانم اکبری بایستد و با صدایی بلند رو به من بگوید: “کم امروز از دستت کشیدم که رفتی آن بلا را هم سر ماشینم درآوردی؟”

حاج بابا “لا اله الا الله”ی گفت و رو به خانم بلورچی ادامه داد: “خانم مدیر، چی شده؟”

خانم بلورچی نگاه پر ملامت و پر تأسفی به من انداخت و رو به حاج بابا گفت: “لطفاً بنشینید تا هم برایتان توضیح بدهم هم یک موضوع مهم دیگر را هم به شما بگویم…”

من و حاج بابا کنار هم روی صندلی‌های نزدیک میز مدیر نشستیم و خانم اکبری کنار خانم بلورچی تقریباً روبه‌رویمان ایستاد و با نگاه مستقیم و خشمگینش برایم خط و نشان می‌کشید. در لحظه، از اینکه توانسته بودم حالش را جا بیاورم، کیفور بودم و دلم خنک شده بود، ولی از طرفی آن حس بدی که از حضور حاج بابا و خجالتی که قرار بود به خاطر من بکشد، ناراحتم می‌کرد و نمی‌گذاشت لذت این عذاب خانم اکبری به دلم بنشیند.

خانم بلورچی با لحن نرم و مودبانه‌ای رو به حاج بابا گفت: “به خاطر آن شناختی که من از شما و خانواده‌تان داشتم، خانم اکبری را مجاب کردم تا…”