رمان دو دلداده
عنوان | رمان دو دلداده |
نویسنده | پروانه محمدی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 260 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان دو دلداده اثر پروانه محمدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همتا کارمند شرکتی است که نیما رئیس آنجاست، و آنها متوجه میشوند که در آن شرکت دزدی شده و با کمک هم دست دزدان را کوتاه میکنند و با ناپدید شدن همتا، نیما دست به …
خلاصه رمان دو دلداده
«نیما» محفلل تمام شد همه راهی خانههای خود شدند من هم که عزم رفتن داشتم اما صدای پدر مرا در جایم میخکوب کرد. محمد: پسرم نیما بیا همتا را به خانه اش برسان. من مات و مبهوت نگاهشان میکردم خدا خدا میکردم که همتا انکار کند اما با پرویی هر چی بیشتر گفت: هر چه شما بگویید کاکا جان. به ذهنم جنگ جهانی سوم رخ داده بود این دختره غیر قابل پیش بینی بود وقت آمدن ناز کرد حالا ببین با چی پررویی هم قبول میکرد. چیزی نگفته به راهم ادامه دادم که پدرم صدا کرد محمد: پسرم آهسته رانندگی کن همتا از سرعت زیاد میترسد. خونم به جوش آمده بود چشمی گفته بیرون شدم آنقدر از انتظار کشیدن متنفر بودم که
خودم هم نمیدانستم چی اندازه است. بعد از گذشت نیم ساعت که خانم تشریف فرما شدند من هم بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرده راه خانه همتا را در پیش گرفتم ده دقیقه راه بود اما بخاطر ترس جنابعالی نیم ساعت رانندگی کردم هرچه زودتر میخواستم این جاده تمام شودو به خانه برسیم بلاخره رسیدیم خانه ماشین را توقف دادم همتا هم بی هیچ حرفی از ماشین پایین شد حتی بدون تشکر رفت از پررو بودنش اطمینان حاصل کردم یک پوفی کشیدم و راهی خانه خود شدم ده دقیقه بعد پشت دروازه ورودی خانه مان رسیدم، کلید پیش خود داشتم برای همین پاورچین پاورچین رفتم اتاق خود تا کسی را بیدار نکنم ساعت ۲ شب را نشان میداد
بی هیچ کاری خودم را به تخت انداختم دقیقه ای نگذشته بود از فرط خستگی خواب به چشمانم غالب شد. در خواب از چیزی که میدیدم به وحشت افتاده بودم، ترس وجودم را فرا گرفته بود خواب دیدم که پدرم و مادرم نیست از یادآوری بقیه خواب می ترسیدم با ترس بیدار شدم اطرافم را نگاه کردم صدای اذان گوشم را نوازش میکرد رفتم وضو گرفته نماز خواندم از خدا برای پدر و مادرم عمر طولانی خواستم. چون وقت تر از همه بیدار شده بودم دیگر خوابم نبرد تصمیم گرفتم که صبحانه آماده کنم درحال چیدن میز غذا بودم که پدر و مادرم آمدن و با حیرت سویم نگاه میکردند چون اولین بار بود که من صبحانه آماده کرده بودم تعجبشان جایز بود …
- انتشار : 19/04/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403