رمان ققنوسی در آتش
عنوان | رمان ققنوسی در آتش |
نویسنده | ملیسا کوه کبیری |
ژانر | معمایی، درام |
تعداد صفحه | 361 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان ققنوسی در آتش اثر ملیسا کوه کبیری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
چه میکرد این بازی ناجوانمردانهی روزگار؟ بهترین وکیل زنی که از کودکی؛ سختی او را همچون شیر زنی بار آورده بود! از پروندهی قتل رفیقش…رسید به بزرگترین راز خانوادهاش…! رازی که زندگیاش را دگرگون کرد …
خلاصه رمان ققنوسی در آتش
(ادوین) خانه غرق در تاریکی و سکوت بود… سوز سرد آذر ماه از پنجرهی باز اتاق کل خانه را احاطه کرده بود. در را بست و کلید را روی میز کنسول پرت کرد. دیگر تابان نبود که با بودنش خانه را روشن کند. هنوز هم صدای خندههای شیرینش در این خانه میپیچید… کتش را از تن درآورد و همان طور روی کاناپه دراز کشید. ساعت نزدیک به پنج صبح بود. گوشیاش را روشن کرد و وارد فایلهای ضبط شده شد. نزدیک به ده بار کل ویس را گوش کرده بود، یک جای کار میلنگید، گفتههایش راست بود اما یک جای کار جور در نمیآمد. اگر افشین قصد داشت با به همراه داشتن تمنا وارد باند شوند، پس چه دلیلی داشت خودش تمنا را بکشد؟! دخترک حتی صحبت کردنش هم با
صلابت بود. نامش را چند باری به عنوان بهترین وکیل زن شنیده بود. اما چیزی که میدید از شنیدههایش فراتر بود. میدانست از عهدهی کار بر میآید. زنگ هشدار گوشی را روی دو ساعت بعد تنظیم کرد و سر پر دردش را فشرد و چشم بست. (وفا) با دقت از تمام رفت و آمدهای آرتا فیلم گرفته بود. از دیوار فاصله گرفت و نگاهش را به آرتا دوخت که با کسی صحبت میکرد. ظاهر امر عادی بود اما دلارهایی که مرد به آرتا میداد چیز دیگری را ثابت میکرد. نگاهی به اطراف انداخت و سریع پشت ماشینش نشست گازش را گرفت. وفا هم برای شناسایی نشدنش سوار ماشینش شد. شمارهی ادوین را گرفت. چند بار پشت سر هم بوق خورد و بعد قطع شد. پوفی کشید و دوباره شماره را گرفت.
بعد از چند بوق صدای بم و گرفته در گوشش پیچید: امیدوارم کار مهمی داشته باشی که ساعت هفت صبح زنگ میزنی. -قبلاً با ادب تر بودی حداقل سلام میدادی. -کارت رو بگو. -باید ببینمت همین الآن. -کلهی سحری قانون نیوتون کشف کردی؟ -اون جاش دیگه به تو ربطی نداره آدرس میدی بیام یا قرارمون کنسله؟ پوفی کشید و جدی گفت: دارم میرم اداره لوکیشن میفرستم برات بیا اونجا. -خیلی خب. -دعا کن که کارت به اندازه از خواب بیدار کردنم مهم بوده باشه. و بعد بلافاصله قطع کرد. مردک بی اعصاب فقط بلد بود دستور بدهد و امر و نهی کند. بعد از چند دقیقه مقابل ادارهای رسید که ادوین آدرسش را داده بود. کیفش را برداشت و پیاده شد. با نگاهی به سردر ورودی اداره …
- انتشار : 21/01/1404
- به روز رسانی : 21/01/1404