رمان گودی

عنوانرمان گودی
نویسندهجومپا لاهیری
ژانرعاشقانه، اجتماعی، بومی، تاریخی، کلاسیک، خارجی
تعداد صفحه411
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان گودی اثر جومپا لاهیری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

“گودی” دومین رمان لاهیری است که در بین دوستدارانش و همچنین منتقدان تا آنجا بالا رفت که حتی کاندید دریافت جایزه‌ی بوکر شد . برخی همچنین این رمان را سیری در سنن شرقی و هندی با نگاهی نقادانه نیز دانسته‌اند که می‌توان از این دریچه نیز به این رمان نگریست . رمان «گودی» برنده جایزه ۵۰ هزار دلاری دی‌اس‌سی برای ادبیات جنوب آسیا و نامزد جایزه بوکر ، جایزه کتاب ملی و جایزه ادبیات داستانی زنان شده است .
“گودی” حوادث خونبار هند را در دهه‌ی ۶۰ و در پِی جنبش‌های دهقانی ناکسالباری روایت می‌کند . داستان این رمان شرح ماجراهای دو برادر به نام‌های سوبهاش و اودایان است . سوبهاش پسر خوب و بافکر خانواده برای تحصیل به امریکا می‌رود و برادرش ، اودایان ، جوانی ماجراجو و جاه‌طلب ، درگیر ماجراهای چریکی کلکته می‌شود . لاهیری در گودی مفهوم خانواده ، سرنوشت و عشق را می‌کاود . او جزئیاتی دقیق از فرهنگ و شرایط اجتماعی هند ارائه می‌دهد ؛ شرایطی که از نسلی به نسل دیگر در تغییر است و چهار نسل این کشور را در بر می‌گیرد .
رمان گودی ، کتابی پر از تعلیق ، جامع و بسیار محبوب است که به شکلی یکپارچه ، اتفاقات تاریخی و شخصی را در نسل‌ها و جغرافیاهای مختلف ، در هم می‌آمیزد و حیطه‌ی توانایی‌های جومپا لاهیری ، یکی از بهترین داستان پردازان معاصر را گسترش می‌دهد . گودی ، رمانی ماهرانه درباره‌ی سرنوشت و اختیار ، تبعید و بازگشت به خانه است و به عنوان موفقیتی بزرگ ، در زمره‌ی آثار کلاسیک قرار می‌گیرد .

خلاصه رمان گودی

می‌خواست به اودایان بگوید. می‌خواست یک‌جورهایی قدم بزرگی را که برداشته بود، برای برادرش اعتراف کند. می‌خواست هالی را توصیف کند که کیست، چه شکلی‌ست و چطوری زندگی می‌کند. از دانسته‌هاشان درباره زن حرف بزند که حالا هردو داشتند. ولی این چیزها را نمی‌شد توی نامه و تلگراف منتقل کرد. حتی اگر ارتباط تلفنی ممکن بود، فکر هیچ‌جور گفت‌وشنودی از پشت تلفن درباره این حرف‌ها را هم نمی‌کرد.

جمعه‌شب‌ها وقتی بود که می‌توانست هالی را در کلبه‌اش ببیند و شب رابماند. بقیه وقت‌ها سوبهاش فاصله نگه می‌داشت، در حد دیدن هالی توی ساحل و خوردن یک ساندویچ با او. اگر لازم می‌شد، بیش‌تر روزهای هفته می‌توانست وانمود کند که هالی را نمی‌شناسد و در زندگی‌اش چیزی عوض نشده.

ولی جمعه‌شب‌ها با ماشین به کلبه او می‌رفت، از بزرگراه می‌پیچید توی جاده جنگلی طولانی که به دریاچه نمک می‌رسید. تمام شنبه و گاهی حتی تا یکشنبه صبح را می‌ماند. هالی بی‌توقع بود. همیشه با سوبهاش راحت بود. هر بار که از هم جدا می‌شدند، خاطرجمع بود که باز هم را می‌بینند.

در ساحل قدم می‌زدند، روی ماسه‌های سفت که مَد دریا شیارشیارشان کرده بود. در آب سرد شنا می‌کردند. سوبهاش نمک آب را روی زبانش می‌چشید. آب انگار وارد جریان خونش می‌شد، به تک‌تک سلول‌هاش می‌رفت و تطهیرش می‌کرد. ماسه لای موهاش می‌ماند. به پشت غوطه می‌خورد، بی‌وزن، با دست‌های باز، دنیا سراسر فرورفته در سکوت. فقط صدای هومِ بمِ دریا بود، و خورشید مثل زغال داغ، پشت چشم‌هاش می‌سوخت.

چندباری پیش آمد که مثل زن وشوهرها کارهای روزانه و معمول کردند ــ سوپرمارکت رفتند، چرخ‌دستی را پر موادغذایی کردند و کیسه‌های خرید را توی صندوق‌عقب ماشین هالی گذاشتند. کارهایی که سوبهاش تا پیش از ازدواج در کلکته امکانش نبود همراه هیچ زنی بکند.

در کلکته، وقتی که دانشجو بود، همین که نسبت به بعضی زن‌ها کشش داشت بسش بود. خجالتی‌تر از این بود که دنبالشان برود. سوبهاش ناز هالی را نکشیده بود و برای جلب نظرش کاری نکرده بود، برخلاف دوست‌هاش در کالج کلکته که دیده بود چطور خودشان را به آب وآتش می‌زنند تا مخ دخترهایی را که از آن‌ها خوششان می‌آمد بزنند ــ تقریبآ همیشه هم آخرش همان‌ها زنشان می‌شدند. لابد اودایان هم به گوری ابراز عشق کرده بود. سوبهاش هالی را به سینما و رستوران نمی‌برد. برایش نامه نمی‌نوشت و برای این‌که پدرومادر دختره بو نبرند، به کمک یک دوستِ واسطه به دستش نمی‌رساند که بگوید فلان‌جا همدیگر را ببینند.

هالی از این چیزها فراتر بود. تنها جایی که معقول بود در آن همدیگر را ببینند کلبه‌اش بود، ساده‌ترین جایی که سوبهاش دوست داشت در آن با هالی باشد، جایی که هالی پاسخ نیازهاش را می‌داد. ساعت‌ها با هم حرف می‌زدند، گفت‌وگوهایی طولانی درباره خانواده‌هاشان، گذشته‌هاشان، گرچه هالی از زندگی مشترکش حرفی نمی‌زد. هالی هیچ‌وقت از پرس‌وجو درباره سال‌های کودکی و نوجوانی و بزرگ‌شدن سوبهاش خسته نمی‌شد. معمولی‌ترین جزئیات زندگی سوبهاش، که هیچ اثر خوبی بر دخترهای کلکته‌ای نمی‌گذاشت، سوبهاش را در چشم هالی متمایز می‌کرد.

یک شب که برای مراسم چهارم ژوییه رفته بودند ذرت و هندوانه بخرند، در راه برگشت از خواروبارفروشی، سوبهاش از پدرش گفت که صبح به صبح، کیسه پارچه‌ای به دست، راه می‌افتاد سمت بازار و هر روز چیزی را می‌خرید که همان روز توی بازار موجود بود و او هم از عهده خریدش برمی‌آمد. اگر مادرشان گله می‌کرد که به اندازه کافی خرید نکرده، پدرش می‌گفت یک تکه ماهی کوچک خوش‌طعم بهتر است از یک تکه بزرگ بی‌طعم. پدرش قحطی ویرانگر هند را به چشم دیده بود و هیچ‌وقت حتی یک وعده غذا را هم بدیهی نمی‌شمرد.

***

هفته‌ی بعد، بلا هم خواست مثل بقیه‌ی بچه‌های مجتمع، خودش تا ایستگاه اتوبوس برود. همیشه یکی دو مادر بودند که می‌رفتندو به گوری گفتند با کمال میل حواسشان هست که همه‌ی بچه‌ها صحیح و سالم سوار اتوبوس شوند. با این حال، همان‌طورکه بلا از پیاده‌رو جلو ساختمان می‌گذشت و از وسط چمن پایین می‌رفت، گوری یک چشمش به او بود. میز غذاخوری را جا‌به‌جا کرده بود که از پای پنجره مشرف باشد. اتوبوس همیشه سر ساعت می‌آمد. انتظارش فقط پنج دقیقع یا همین حدود طول می‌کشید. ظرف‌های چیده‌شده‌ی ناهار کف پیاده‌ رو جای بچه‌ها را در صف نشان می‌داد.

بابت این تغییر جزئی در روال صبحگاهی خوشحال بود. دیگر مجبور نبود لباس بپوشد، مجبور نبود از آپارتمان بیرون برودو با بقیه‌ی مادرها اختلاط کند تا بعدش تازه بنشیند سر درس. واحد مستقلی با پرفسور ویس برداشته بود، کانت می‌خواند و کم کم برای اولین‌بار داشت آن را می‌فهمید. یک روز صبح، بعد از یک شب بارندگی، هنوز باران سبکی می‌آمد. ظرف ناهار بلا را دستش داد و راهی‍اش کرد. روبدوشامبر انداخته بود- هنوز لباس خواب تنش بود. روز تا ساعت سه‌ی بعدازظهر مال خودش بود، تا وقتی که مدرسه‌ی بلا تمام می‌شد و اتوبوس پیاده‌اش می‌کرد و بلا از وسط چمن برمی‌گشت.

دانلود رمان گودی
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان گودی
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها