رمان گذرگاه
عنوان | رمان گذرگاه |
نویسنده | جاستین کرونین |
ژانر | فانتزی، علمی تخیلی، ترسناک، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 582 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان گذرگاه (جلد اول) اثر جاستین کرونین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
وقتی پروژه ای مخفیانه برای ساختن «ابر-سربازها» به مشکل برمی خورد، ویروس عجیب باعث شکل گیری طاعونی خون آشامی می شود که بخش عمده جمعیت انسان ها را از روی زمین محو می کند. یکی از معدود اجتماع های بازماندگان، «کلونی» است: جزیره ای ساخته شده توسط «سازمان مدیریت بحران فدرال» که سنگرهایی امن در پشت نورافکن هایی بزرگ دارد، چون نور باعث دور کردن افراد مبتلا به ویروس می شود. پس از مدتی، گروهی کوچک درمی یابد که …
خلاصه رمان گذرگاه
خواهر لیسی آنتوانت کودوتو مطمئن بود خدا از او خواسته کاری انجام دهد اما نمیدانست چه کاری. تا جایی که یادش میآمد دنیا با او اینطور صحبت کرده بود، در نجواها و زمزمه ها در صدای خش خش برگهای درخت نخلی که به وزش باد اقیانوس میرقصید، در بالای دهکده ای که بزرگ شده بود؛ در صدای جریان آب سرد جویبار پشت خانهاش که در مسیر حرکتش سنگها را زیر میگرفت حتی در سر و صدای انسانها در موتورها و دستگاه ها و صداهای دنیای مادی انسانها. لیسی آنموقع دختر کوچکی بود حدود شش یا هفت ساله، وقتی از خواهر مارگارت که از مدرسه مذهبی دختران در پورت لوکو ۲ آمده بود پرسید
او هم صداها را میشنود خواهر مارگارت خندید، لیسی آنتوانت، من رو حسابی متعجب کردی، خودت خبرداری؟ صورتش را نزدیک لیسی برد و آرام گفت هیچ صدایی جز صدای خدا نیست. ولی خودش این موضوع را میدانست؛ به محض این که خواهر مارگارت این جمله را گفت متوجه شد که همیشه این موضوع را میدانسته است. با هیچکس در مورد این صداها حرفی نزده بود خواهر مارگارت طوری با او صحبت کرده بود انگار این موضوع فقط بین آنهاست به او گفته بود آنچه در صدای باد و برگها در لحظه هستی میشنود رازی است بین آنها گاهی هفتهها یا حتی یک ماه میشد که این حسش کم و دنیای اطراف جایی عادی میشد،
با اتفاقهای عادی، بر این باور بود که دنیا برای بیشتر مردم به همین صورت است حتی برای اطرافیانش والدین خواهر و دوستانش در مدرسه زندگی آنها در سکوتی یکنواخت و خسته کننده محصور بود دنیای بدون صدا دانستن این موضوع را ناراحت و گاه روزهای متوالی گریه میکرد. وقتی والدینش او را پیش دکتر میبردند، مردی فرانسوی با خط ریشهای بلند که آب نباتهایی با طعم کافور می مکید، زیر چشمی او را نگاه و با صفحهی سرد گوشی اش او را لمس میکرد ولی هیچ مشکلی نبود. لیسی با خودش فکر کرد، چقدر وحشتناکه مجبور باشیم تا ابد تنها زندگی کنیم. ولی بعد وقتی از میان مزارع کاکائو به سمت مدرسه میرفت …
- انتشار : 02/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403