رمان همنشین صخره ها

دانلود رمان همنشین صخره ها اثر مهلا توانا (رویای من) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

آرام، دختر داستان قدرت تکلمش را از دست داده است و بنا بر دلایلی با خانواده‌ی عمویش زندگی می‌کند؛ اما او مجبور می‌شود آن‌جا را هم ترک کند، غافل از این‌که چه خطر‌هایی او را تهدید می‌کند، تصمیم به فرار می‌گیرد و … همنشین می‌شوم با صخره‌ها، با انسان‌هایی از جنس سنگ، سخت و محکم، و چه بیهوده است تلاش‌های دریا که خود را به صخره‌ها میکوبد برای نرم‌کردنشان …

خلاصه رمان همنشین صخره ها

با گرمای آفتاب بیدار شدم خورشید درست روی صورتم بود، این کارش همیشه مرا عصبی می کرد؛ ولی چرا اکنون لبخند محو میزدم؟ بلند شدم و نشستم، لبخند از روی لبانم کنار نمی‌رفت. به سمت در، پا تند کردم. برخلاف همیشه میل زیادی به خارج شدن از اتاقم داشتم هیچکس سر میز صبحانه نبود. سنگینی نگاه خدمتکارها را حس می‌کردم، هر کدام مرا می‌دیدند، پچ پچ می کردند و سری از تأسف برایم تکان می‌دادند گیج بودم نگاهم رنگ سوال داشت، رنگ تعجب. رعنا سمت پله ها می‌رفت که نگاهش

روی من قفل شد، اخم غلیظی کرد و سرزنش بار گفت: چرا اون وسط ایستادی؟ دنبالم بیا بجنب. ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم سمتم آمد و دستم را کشید. سنگینی نگاه همه را روی خود حس می کردم. مرا به اتاق خدمتکارها برد و با تشر شروع به حرف زدن کرد. _خودت رو مظلوم میگیری و حرفی نمیزنی، همیشه خورشید پشت ابر نمیمونه بالاخره دستت رو شد. از قدیم گفتن از آن بترس که سر به تو دارد. تو یه زن نامردی، فکر کردی میتونی ما رو با مظلومنمایی هات فریب بدی؟ از حالا به بعد تو

فقط یه خدمتکاری، لباس فرمت رو میپوشی وسایلت رو جمع میکنی و میای تو همین اتاق. نگاهی پر از حقارت به سر تا پایم کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاهم خیره ماند روی لباس فرمی که گوشه‌ی اتاق افتاده بود، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید، تکه تکه شدن قلبم را حس می‌کردم. من که با خدمتکار بودن مشکلی نداشتم پس چرا اکنون ماتم گرفته ام و از درون میسوزم؟ اصلاً من نمی‌خواهم لباس سفید بپوشم مگر زور است؟ من سال هاست که لباسی جز مشکی نپوشیده ام کاش می‌توانستم داد بزنم …