رمان حاتم
عنوان | رمان حاتم |
نویسنده | غزاله جعفری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2047 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان حاتم اثر غزاله جعفری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
آلا میثاقی، دانشجوی پزشکی، درست زمانی که دورهی کارورزی خود را در بیمارستان آغاز میکند، با چالشی تازه در خانواده روبهرو میشود. این چالش آنها را ناچار میکند به محلهی قدیمیشان بازگردند؛ جایی که حاتم سلطانزاده در آن بزرگ شده است …
خلاصه رمان حاتم
به روی تختم غلت زده و طاق باز خوابیدم بادی که از پنکه به صورتم میخورد تمام جانم را خنک میکرد. سرمایی بودن مادرم و شیرین مانع از روشن گذاشتن مداوم کولر میشد. از صبح که آمده بودم این پنکه در اتاقم خودنمایی میکرد. چشمان خستهام را باز کردم. از ۷ صبح که برگشته بودم تا همین حالا که حتما سر ظهر بود. هر نیم ساعت یک بار از خواب میپریدم. خواب زهر مارم شده بود… نمیدانستم چه مرگم شده است. دوباره غلت زدم و این بار خیرهی پردهی اتاق شدم به آرامی تکان میخورد. صدای تقی که به شیشه خورد توجهام را جلب کرد. گوش تیز کردم و دوباره تکرار شد. به آرامی از تخت پایین آمدم و پرده را کنار زدم. شیرین وسط حیاط ایستاده بود. با دیدنم لبخند دندان
نمایی زد و همان صورتش را زیباتر کرد. -چرا مثل پسرا سنگ میزنی به شیشه؟ -حال نداشتم بیام بالا. دست به لبهی پنجره تکیه داده و کمی خم شدم: کجا به سلامتی؟ مانتو شلوار شیکی به تن کرده و کوله به روی دوشش انداخته بود. -میرم کلاس مامان گفت بیدارت کنم غذات رو گازه، بپا نسوزه خب؟ موهایم را پشت گوش فرستادم: مامان کجاست؟ خونهی یکی از همسایهها سفره صلوات. سمت در به راه افتاد و صدا بالا برد: غذا نسوزهها خداحافظ. در که پشت سرش بسته شد نگاهی داخل حیاط گرداندم عاشق این فضا بودم… عصرها پدرم به روی تخت چوبی وسط حیاط مینشست. مادرم سینی چای و گاها میوه را به حیاط میبرد و ما را صدا میکرد. کل خانواده با هم بساط
عصرانه را در حیاط میچیندیم. خاطرات آن روزها دلم را گرم کرد. باید به مادرم میسپردم تخت چوبی را از زیرزمین بیرون بیاوریم دلم آن عصرانهها را میخواست. دلم دورهمیهای خانوادگیمان را میخواست. اصلا حالا که فکر میکردم دلم برای شهروز تنگ شده بود. باید زودتر با اسماعیل حرف میزدم. نگاهم را به آسمان دوخته و به آرامی چرخاندم. حیاط همسایه میخ شدن چشمانم را در پی داشت. حاتم به روی تخت چوبی دراز کشیده بود. زیر سایه آن درختها… خیرهی من بود؟ درست میدیدم؟؟ خیرهی من با این موهای پریشانی که به دست باد سپرده بودم؟ به سرعت هرچه تمام تر پنجره را بستم. پلهها را پایین دویدم. به شدت گرسنهام بود. موهایم را دم اسبی بستم و از سرویس بیرون آمدم …
- انتشار : 12/01/1404
- به روز رسانی : 26/03/1404