رمان هرم سرخ
عنوان | رمان هرم سرخ (جلد اول مجموعهی خاطرات خاندان کین) |
نویسنده | ریک ریوردان |
ژانر | فانتزی، داستان کودک و نوجوان، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 396 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان هرم سرخ (جلد اول مجموعهی خاطرات خاندان کین) اثر ریک ریوردان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
“هرم سرخ” داستان سادی و کارتر است که از زمان مرگ مادرشان تقریبا با هم غریبه شدهاند. سادی در لندن با پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش زندگی میکند، در حالی که برادرش کارتر، با پدرشان، یک مصرشناس حرفهای به نام دکتر ژولیوس کین، دور دنیا سفر میکند. یک شب دکتر کین خواهر و برادر را برای یک تحقیق تجربی در موزه بریتانیا نزد یکدیگر میآورد و امیدوار است که بتواند اوضاع خانوادهاش را سامان بدهد. او سعی میکند که یکی از خدایان مصری را از جهان زیرین به جهان فانی بیاورد. اما …
خلاصه رمان هرم سرخ
چطور توصیفش کنم؟ کابوس نبود. خیلی واقعی تر و ترسناک تر بود. وقتی که خوابیده بودم، احساس بی وزنی کردم. در هوا شناور شده بودم، برگشتم و خودم را دیدم که پایین خوابیدهام فکر کردم مردم اما اینطور نبود. روح نبودم. شکل جدید طلایی درخشانی داشتم که به جای دستانم بال در آمده بود. یکجور پرنده بودم [نه، سادی، مرغ نه. میگذاری داستانم را بگویم، لطفاً؟] میدانستم خواب نمیبینم چون هیچوقت خواب رنگی نمیدیدم. مطمئناً در خواب، حواس پنج گانهام کار نمیکرد. اتاق بوی ملایمی از یاس می داد. میتوانستم صدای سر و صدای حبابهای توی قوطی نوشابهی گازدار را بشنوم. احساس کردم بادس ردی پرهایم را به هم ریخت.
متوجه شدم که پنجره ها باز هستند. نمیخواستم آنجا را ترک کنم اما جریانی قوی من را مثل برگی در طوفان به بیرون از اتاق می راند. روشنایی کاخ در زیر پایم رنگ میباخت. خط افق نیویورک محو و ناپدید شد. به سمت مه و تاریکی کشیده میشدم و صداهای عجیبی اطراف من زمزمه میکردند. معدهام مثل وقتی که در قایق آموس بودیم، سوزش گرفت. بعد مه رقیق تر شد و در جایی متفاوت بودم. روی کوهستانی خشک معلق بودم خیلی پایینتر خطی از نورهای شهر روی زمین دهکده کشیده شده بود. مشخص بود که نیویورک نیست. شب بود، اما می توانم بگویم که در یک بیابان بودم. باد خیلی خشکی میوزید، پوست صورتم مثل کاغذ بود؛
و میدانستم بی معنی است ولی حس می کردم صورت خودم را دارم انگار آن قسمت از بدنم به پرنده تبدیل نشده بود. [خیلی خب، سادی. منو مرغ سر-کارتری صدا کن. خوشحال شدی؟] زیر پایم دو نفر روی قله کوه ایستاده بودند. به نظر میرسید توجهشان به من جلب نشده و متوجه شدم که دیگر نمیدرخشم در حقیقت نامرئی و در تاریکی شناور بودم نمیتوانستم به وضوح دوپیکر را تشخیص بدهم البته تشخیص دادم که انسان نیستند. با دقت بیشتری خیره شدم توانستم ببینم یکی کوتاه، چاق و خپل و بی مو است و پوست لزجش در نور ستاره ها برق می زد- شبیه به دوزیستی که روی دو پای عقبش ایستاده است.دیگری بلند قامت بود …
- انتشار : 22/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403