رمان کویر عشق
عنوان | رمان کویر عشق |
نویسنده | Tina27 |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1843 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان کویر عشق اثر Tina۲۷ به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
بهار که به تازگی پروانهی وکالتش را بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته است دفتری برای خودش تهیه کرده! خیلی مشتاق است آقای نوید را از نزدیک ببیند که شهرهی خاصی در بین وکلا دارد تا از تجربیات او استفاده کند. بالاخره موفق به دیدنش میشود ولی نه آنطور که فکر میکرد و هیچ چیز به صورتی که او میخواست پیش نمیرود …
خلاصه رمان کویر عشق
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بوی گلها رو با اشتیاق داخل ریههام کشیدم که با بویی که توی بینیم رفت چشمامو متعجب باز کردم… بوی پیپ بود… چشمامو دورم گردوندم ولی چیزی ندیدم… تعجیم وقتی بیشتر شد که صدای خش خشی از پشتم اومد و من به معنای واقعی ترس رو حس کردم….. دختر ترسویی نبودم ولی دوست نداشتم کسی بفهمه بخاطر کنجکاویم بدون اجازه وارد باغ شدم…. صدا خیلی نزدیک شد و درست پشت سرم قطع شد…. آب دهانم رو قورت دادم که صداش سکوت رو بر هم زد و من چقدر از دست خودم عصبی بودم…. باز هم صدا تکرار شد و از کنارم عبور کرد و من چشمامو بستم… میدونستم روبروم ایستاده.. یه چشممو باز کردم و
منتظر بودم شیوا یا شایان رو ببینم و کلی ضایع شم اما نه شایان بود و نه شیوا…. با دیدنش اون یکی چشممو هم باز کردم چند ثانیهای به هم زل زدیم. با صدای پوزخندش نگام به پایین کشیده شد و اول از همه چال زیر چونش توجهمو جلب کرد… دوباره به چشماش نگاه کردم. موهای قهوهایه کمرنگ و کوتاهی داشت و صورتی تقریبا گندمی و خیلی هم جدی و اخمو…. با بادی که اومد و شالمو داشت با خودش عقب میبرد به خودم اومدم و دستمو رو شالم گذاشتم تا از سرم نیفته… نگاهش رو ازم گرفت و پیپش رو به سمت دهانش برد ولی دستش وسط راه ایستاد و دوباره نگام کرد. پسر: تو کی هستی؟؟ تو؟؟؟؟ چه زود هم صمیمی شد…. اخمی بین ابروهام نشوندم و با
غضب نگاش کردم. -فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه!! از قصد روی کلمهی شما تاکید کردم که باز هم صدای پوزخندشو شنیدم. پسر: فکر نمیکنم به نفعتون باشه شایان یا دایی رو صدا کنم و بفهمن مهمونشون بدون اجازه وارد باغشون شده؟؟ یه دفعه همهی غرورم رفت به تاراج و با ترس نگاش کردم، همهی نصیحتای مامان اومد تو گوشم… نباید از سالن خارج میشدم… پسر: چی شد؟ اما نتونستم در برابر این همه گستاخ حرف زدنش کوتاه بیام و بازم با تشر گفتم: من از کسی ترسی ندارم و چون حوصلم سر رفته بود اومدم اینجا… شما کی هستید؟؟ پسر نگاهشو ازم گرفت و پشتشو کرد و رفت و من همونجا متعجب موندم. کی بود؟؟ دیوانه بود؟؟ نه… گفت دایی… خوب اگه …
- انتشار : 14/11/1403
- به روز رسانی : 15/11/1403