رمان خوشههای خشم
دانلود رمان خوشههای خشم اثر جان اشتاین بک به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
این داستان، شرح حال خانوادهای کشاورز است که بر اثر هجوم سایر کشاورزان خردهپا و کارگران کشاورزی، زمین های خود را در اکلاهما رها میکنند و چون تمامی امید و آرزویشان را از ماندن در آنجا برباد رفته میبینند به سوی سرزمین افسانهای کالیفرنیا روی میآورند. کاروانی به سوی غرب راه میافتد که در جادهها اردو میزنند و چون هر دم تعداد کارگران فزونی میگیرد، میزان مزدها پایین میآید، کار فقر، انحطاط و کشمکش با پلیس و کارفرمایان بالا میگیرد و وقایعی پیش میآید که خواننده خود باید داستان را صبورانه تا آخر بخواند و دربارهی ارزش آنها به داوری بنشیند ...
خلاصه رمان خوشههای خشم
عالیجناب کیزی و توم جوان، روی بلندی ایستاده، مزرعه جاده ها را نگاه میکردند. کلبه چوبی بیریخت از یکطرف در هم شکسته بود چنان از پی جدا شده بود که واژگون بچشم میخورد و سوراخهای پنجرههای جلو بنقطه ای در آسمان، بالای افق چشم دوخته بودند پرچینها از بین رفته بود. پنبه توی حیاط و جلوی خانه روئیده و طویله را در برگرفته بود سایبان مستراح يکوری شده بود و در برابر آن پنبه روئیده بود. در آنجاها که از پاهای برهنه بچه ها، سم اسبها و چرخهای بزرگ گاریها بسختی کوبیده شده بود جز کشت پنبه، پنبه سر سبز، سیر و خاک آلود چیزی نبود. توم جوان مدتی بید ژولیده كنار آبشخور خشك و چهار
گوش سنتی را که پیش از این تلمبه هم کنارش بود نگریست. بالاخره گفت: لا اله الا الله، همه بلاهای آسمون اینجا نازل شده یه نفس کس پیدا نمیشه. بالاخيره بتندی از تپه پائین آمد کیزی هم او را دنبال میکرد. به طویله، تخته پهن کوچکی که آن تو ریخته بودند و جو خور قاطری که در گوشه ای رها شد بود، نگاه کرد شنید که زمین بتندی کوبیده میشود خانواده ای از موشها زیر کاه ناپدید شد جماد دم سکوئی که اثاثیه را رویش میگذاشتند ایستاد. روی سکو چیزی ندید... خيش شکسته گاو آهنی، انبوهی از سیم آهنی در گوشهای حلقه آهنی داسی، منگوله گردن قاطری که موشها آنرا جویده بودند، دبه روغنی که
از چربی و گرد و خاک آلوده بود و لباس کار آبی رنگی که به میخی آویخته بود، چشم میخورد. جاد گفت: دیگه هیچ چیز نمونده خیلی اسباب و اثاثیه داشتن. هیچ چیز نمونده. کیزی گفت: اگه هنوز اهل موعظه بودم میگفتم، بغضب خدا گرفتار شدین. اما فعلا چیزی نمیدونم من اینجا نبودم. چیزی هم نشنیدم. بسوی حلقه سمنتی چاه رفتند. برای رسیدن به آن می بایستی از میان ساقه های پنبه بگذرند. همه جا قوزه در حال بستن بود و زمین کشت شده بود جاد گفت: هرگز اینجا رو کشت نمیکردیم. این یه تیکه رو همیشه ول میکردیم. اما نه، ببینین اگه اسب از اینجا رد بشه پنبهها له و لورده میشه. کنار آبشخور خشکیده ایستادند ...



دیدگاه کاربران