رمان محکوم به نیستی
عنوان | رمان محکوم به نیستی |
نویسنده | جوی فیلدینگ (مترجم: تکین حمزه لو) |
ژانر | پلیسی، معمایی، هیجانی، خارجی |
تعداد صفحه | 210 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
معرفی و دانلود رمان محکوم به نیستی اثر جوی فیلدینگ (مترجم: تکین حمزه لو) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
جوی فیلدینگ با قلم توانایی خود داستانی آفریده که علاوه بر جذابیت، برای تمامی خانواده ها پیامی هشدار گونه دارد؛ اثری که میبایست تمام پدر و مادرها مطالعه کنند. #تکین_حمزه_لو مترجم این کتاب از نگارندههای بسیار خوب کشور ما میباشد که در خانوادهای فرهنگی زندگی نموده است. مادر او #شهناز_مجیدی از ترجمه کنندههای خوب کشور ما است و خود “تکین حمزهلو” هم اکنون در کتاب “محکوم به نیستی” “جوی فیدینگ” تجربه مادر خود را تکرار مینماید.
“محکوم به نیستی” داراى همان نگارش و توالى نفسگیر و هیجانانگیز در داستانهاى نویسنده است و بدون اغراق تا پایان، بارها و بارها ما را در موج مَوّاج دلهره و زیبایى غوطهور میسازد. دلهرهاى دلنشین، دلهرهاى نه مانند کتابهاى ترسناک، بلکه ناشى از قرار دادن خود در جاى قهرمان کتاب و همدلى با او. به هر شکل این جذابیت، بیشتر از سوژهى کتاب ما را با خود همراه میکند. داستانى جذاب و زیبا در پیش روى شماست که ترجمهى خوبى به قلم یک نویسنده را با خود دارد. نویسندهاى که در ترجمه نیز توانسته حال و هواى کتاب را در تمامى داستان حفظ نماید و همراه با پایبندى به اصل اثر، آن را براى خوانندهى ایرانى روان و آشنا سازد. مسلما خوانندگان آثار این نویسنده به خوبی با سبکِ کار او و سوژههای بکر و جذابش آشنا هستند و میدانند هر چند تمرکز او بر مسائل خانوادهها و به ویژه زنان و کودکان در جامعهای چون آمریکاست، ولی این موارد میتوانند آگاهی دهنده خوبی در جامعه ما حتی با تفاوتهای فرهنگی اجتماعیاش باشد.
دختری شش ساله در مسیر مدرسه به دست شخصی ناشناس مورد تجاوز قرار میگیرد و در آخر متجاوز او را خفه میکند. رمان حول زندگی خانواده دختر بچه بعد از این اتفاق ناگوار میباشد و آنکه هر یک از این افراد چطور با حجم این فاجعه کنار میآیند و همانگونه با خانوادههایی آشنا شده که وضعیتی همانند آنها دارند و البته که پلیس هم به دنبال قاتل است و …
محکوم به نیستی سقوط عاطفی و فکری مادری را به تصویر میکشد که بعد از تجاوز و کشتن دخترک شش سالهاش با بیعدالتی دادگاه عالی کشورش روبرو شده و برای اتمام کابوسهایش خودش عدالت را اجرا میکند.
معرفی خلاصه رمان محکوم به نیستی
کابوس دقیقا هفده دقیقه قبل بعد از ساعت چهار، در آخرین بعد از ظهر یک روز گرم و آفتابی آوریل ماه، شروع شد. تا آن زمان جیل والتون خود را زن خوشبختی می دانست و اگر یکی از خیرنگارانی که بعدا جلوی خانه اش در خیابان تارلتون، شماره 1042جمع شده بودند، از او می پرسید که علت این خوشبختی را بگوید، به راحتی می توانست دلایلش را بشمرد.
با دستهایی که برای محافظت خود از حضور مزاحم دوربین ها و نور بی رحم و کور کننده ی فلاش ها بالا گرفته بود، می توانست با افتخار دلایل شانس خوبش را با انگشتان ظریف و کشیده اش، بشمارد.
اولین دلیل وجود جک بود، مردی که به سادگی تامش بود. هیچ چیز استثنائی در مورد او وجود نداشت و شاید کمی خشن هم به نظر می رسید، ولی مرد باوفا و صادقی بود که هشت سال پیش با او ازدواج کرده بود. دو انگشت بعدی اش، می توانست به دو دخترش تعلق بگیرد: جنیفر و سیندی، دو دختر خیلی متفاوت از دو مرد خیلی متفاوت. انگشت چهارمش، در توضیح شانس خوبش، مربوط به شوهر سابقش، مارک گالاگر بود. همه ی زنان نمی توانستند از رابطه ی آرام و دوستانه ای که جیل ادعا می کرد با شوهر سابقش دارد، برخوردار باشند.
اگر چه همیشه این طور نبوداما چند سال اخیر برای هر دوی آنها حسن تفاهم خوشایندی به همراه آورده بود که شاید طی پنج سال زندگی مشترک، اصلا از آن برخوردار نبودند. جیل، با صورتی که ده سال جوانتر از سن واقعی اش نشان می داد به چهل سالگی نزدیک می شد. اغلب سرحال بود و در یک خانه زیبا، در شهری زیبا زندگی می کرد. اگرچه لیوینگستون نیوجرسی هیجان زیبایی نیویورک را نداشت نداشت، اما محل امن و آرامی برای زندگی و بزرگ کردن بچه ها، به شمار می رفت. از آن گذشته، حتی در بدترین ترافیک ها، تا نیویورک یک ساعت فاصله بود و با تشکر از درآمد سرشار جک او یک دامپزشک بود، آنها هر قدر که دلشان می خواست، می توانستند به شهر سفر کنند. درآمد جک از پس مخارج تفریح او برمی آمد و لازم نبود جیل هم یک شغل تمام وقت داشته باشد………
***
“…توجه اش را روی خطابه کشیش، متمرکز کند. روی کلمه به کلمه اش دقت می کرد ولی حتی یک کلمه اش را نمی فهمید. دیگر هیچ اعتقادی به این حرفها نداشت. از خودش پرسید: چطور توانسته این کار را بکند؟ کلیسا پر از گل بود. جیل فورا سبد گل بزرگ و زیبای نانسی را شناخت. نانسی هفت روز گذشته، هر روز به او سر زده بود تا توضیح دهد که برایش خیلی دردناک است که در مراسم تدفین شرکت کند و جیل هم درک کرده بود. جیل دوباره سعی کرده بود درباره سیندی صحبت کند، اما نانسی ناگهان به گریه افتاده و جیل را مجبور کرده بود که در مورد چیز دیگری حرف بزند. حالا کشیش داشت درباره فرزندش صحبت می کرد در زمینه امنی که یک نفر می توانست راجع به کسی که تا بحال ندیده، صحیت کند، اما جیل چیزی نمی شنید.
ما می خواهیم شما در کلیسا حواستان را جمع کنید… بعید نیست که قاتل بخواهد در مراسم تدفین قربانی اش خودی نشان دهد. جیل سرش را برگرداند از خودش پرسید آیا او آنجاست؟ چشمان جیل بی اراده بین ردیف های مردم که نشسته بودند، می گشت. درجه غمگین بودن مردم از ردیف های عقب به سمت جلو، بیشتر می شد. کلیسا پر از جمعیت بود، جیل گیج شده بود. قیافه های زیادی بود که او تا به حال ندیده بود. معلم سیندی را شناخت، رد اشک روی صورت زن جوان باقی مانده بود. جیل سرش را برگرداند. دوباره چاقوی نامریی در سینه اش می چرخید. جیل چند نفر از همسایه هایشان را هم شناخت. وقتی این منظره را دید، لبهایش لرزید و یک گلوله بزرگ را که داشت در گلویش بالا می آمد، به زور فرو برد. جیل با اعضای خانواده اش احساس راحتی بیشتری می کرد.
هفته ی گذشته همه شان گیج و بی حس بودند. منتظر بودند تا پلیس جسد را برای تدفین، تحویل دهد. این انتظار نیروی تک تکشان را تحلیل برده بود. و جیل می دانست که امروز به پایان داستان نزدیکند. با گذاشتن بدن کوچک سیندی در خاک، کم کم زندگی عادیشان را از سر می گرفتند. احتمالا ظرف چند روز آینده جک به سر کارش برمی گشت و جنیفر باید به مدرسه می رفت. والدینش نیز به فلوریدا برمی گشتند. خواهرش هم به نیویورک می رفت و زندگی همه به روال عادی برمی گشت.” “من یک مادر هستم. نه، تو نخواهی فهمید. تو مفهوم آنرا متوجه نمی شوی. تا یک مادر نباشی و تمام وجودت قلبی تپنده برای یک دختر کوچولوی زیبا نگردد، نخواهی فهمید.” باید به جای یک مادر بود تا احساسات او را دریافت: “مامان… میشه وقت مرگ با هم بمیریم؟ میشه دست های همدیگه رو بگیریم؟ قول میدی؟…”
- انتشار : 25/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403