رمان مرهم تنهایی
عنوان | رمان مرهم تنهایی |
نویسنده | نسترن حمزه |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 614 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان مرهم تنهایی اثر نسترن حمزه به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
گلبرگ، زن مطلقهای که از خانواده طرد شده و با دخترش به تنهایی زندگی میکند. ماجرا از نقل مکان گلبرگ شروع میشود، در پی این جابه جایی و تعویض مدرسهی نوال اتفاقاتی برای نوال میافتد که گلبرگ را وادار به پیگیری این اتفاقات می کند …
رمان مرهم تنهایی
قهقههی اردلان خانه را برداشته بود و قلب انیسه از این صدای شیرین به آسمان پرواز کرد. با عشق به دو پسرش که در جدال بودند نگاه کرد. ارسلان گردن برادر شیطانش را میان بازوان مردانهاش حبس کرد. اردلان غش غش خندهاش بند نمیآمد. -جون داداش این کراوات خیلی بهت میاد. خندهی مادرش را که دید میدان گرفت: درست نمیگم عزیز؟ بیشتر فشردن گردنش هم رویش را کم نکرد. -به هر حال دو روز دیگه باید بریم خواستگاری زن داداش انصاف نیست بی کراوات بریم. چشمانش را به زور بالا برد تا بتواند صورت برادرش را ببیند. با شیطنت افزود: نگفته بودی زرد بهت میاد شیطون. ارسلان با خود فکر کرد این پسر را اینطور نمیشد تربیت کرد. یک کشتی جانانه شاید
میتوانست حالش را جا آورد. بازوانش را باز کرد. -با یک کشتی دو نفره چطوری؟ ابروان اردلان بالا پرید. این پیشنهاد بیشتر شبیه به یک تهدید بود تا در خواست، چشم ریز کرد. -برنده به چه شرط؟ ارسلان لبخند کجی زد و با انگشت شستش به گوشهی لبش کشید. -بازنده باید اون کراوات زرد رنگ مسخره رو بذاره. کنج لبش بالاتر رفت. -اون هم تو یک شب خاص. اردلان به سقف نگاه کرد و نمایشی دستانش را به نشانهی دعا بالا برد. -با ما باش اوس کریم این غول تشن… خندهی ریزی کرد. -حالا بین خودمون بمونه باقيش. دست روی شانههای هم گذاشتند. اردلان چنان چهرهاش را جدی کرده بود که برادرش را به خنده انداخت. مادرشان با حظه در حالی که نخود پاک میکرد به آنها
چشم دوخته بود. کشتی یک طرف و کری خوانیهای پسر کوچکتر یک طرف. گلاویز شدنشان آنقدری شد که هر دویشان را برای برد مصر کرد. زیرپایی آخر ارسلان او را به زمین انداخت خواست خودش را از مخمصه نجات دهد که آرنج برادرش به طور افقی روی سینهاش نشست. ارسلان به چشمانش نگاه کرد. برادرش جوان بود و غرور داشت. در قاموس مردان نبود که غرور بشکنند. لبخندی به رسم پوریا زد. دست زیر بازوانش گذاشت و بلندش کرد. به پیشانیاش به واسهی برادرانهای کاشت. -بزرگ شدی پسر! زورت داره بهم میچربه. اردلان در کمال نامردی زمان را از دست نداد و او را به پشت خواباند. حالا جایشان عوض شده بود. لبخند الگوی زندگیاش اجازهی پیشروی نمیداد …
- انتشار : 09/01/1404
- به روز رسانی : 27/04/1404
قشنگ بود