رمان محترم
عنوان | رمان محترم |
نویسنده | بهیه پیغمبری |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 405 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان محترم اثر بهیه پیغمبری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در رمان حاضر سرگذشت دختری را مرور میکنیم که نامش “محترم” است . سالها پیش وقتی که او پنج سال داشت پدر و مادرش از هم جدا شدند . “محترم” پس از آن در خانه مادربزرگ ، نزد مادرش زندگی میکند . روزی “فاطمه” مادر “محترم” برای خرید النگو به دکان زرگری میرود . مرد فروشنده با دیدن “فاطمه” شیفته او میشود و در مدتی کمتر از یک ماه با او ازدواج میکند . “محترم” چهار سال در خانه پدرخوانده در کنار مادرش میماند تا این که مرگ “فاطمه” سبب تغییر در وضعیت زندگی او میشود . از طرفی پدر “محترم” با زنی به نام “خجسته” ازدواج کرده و صاحب دو دختر و یک پسر شده است . از این روی ، “محترم” به ناچار دوباره به خانه مادربزرگش باز میگردد . اما پس از چندی مادربزرگ نیز در اثر آتشسوزی جانش را از دست میدهد . “محترم” با از دست دادن تنها حامی خود ناگزیر به خانه پدری میرود . “محترم” سالهای سختی را در آنجا پشت سر میگذارد . نامادری و دخترانش با بدرفتاری خود او را آزرده میسازند ، اما “محترم” چارهای جز صبر و سازگاری ندارد . او اکنون شانزده سال دارد و تنها دوستش “زری” دختر یکی از همسایههاست . روزی “زری” از سوی مغازهدار محل برای او پیغام میآورد که …
خلاصه رمان محترم
اوآخر شهریور بود، ماهی که هواي دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارها خالی از ساقه هاي پر برکت برنج، محل چراي گاوهاي پر شیر می شوند. باد می وزید و بوي خوش دریا را، از دوردستها با خود می آورد و آفتاب بی
رمقی که هر لحظه در پس ابري محو می شد، بر صحن حیاط روشن و پاکیزه اي که دیوارهایش پوشیده از پیچکهاي سبز و رقصان بود پرتو می افکند. بانگ خوش خراش فروشنده اي دوره گرد که چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید: پاچ باقلا، پاچ باقلاي رشته.
در مارپیچ کوچه پس کوچه هاي تنگ و باریکی که دیوارهاي قرمز آجریشان در نم و رطوبت باران، پیر و فرسوده بودند، می پیچید و از آن سوي درهاي چوبی که مرور ایام و دست نامرئی رطوبت،سنگین و رنگ و رو رفته اشان کرده بود، می گذشت و به گوش همه می رسید. او نیز صداي تلاشگر و امیدوارش را شنید. انگشتان ظریف و قلمیش در طشت رخت می چرخید و بر لباسهاي چرك و کثیف ساییده می شد. سر آستینهاي سیاه پیراهن اخترالملوك را در دست گرفت و آغشته به صابونشان کرد.
آنچه بیشتر از هر کاري خسته اش می کرد، شستن لباسهاي کار کبره بسته اوستاعلی بود که بغل در حیاط در سبد چوبی شکسته اي تل انبار شده بود. هنوز صداي دو رگه فروشنده دوره گرد در خم کوچه گم نشده بود که جیر جیر چرخهاي گاري چوبی فروشنده آب چشمه که با اسب پیر و خسته اي کشیده می شد، بلند شد: :« آب چشمه، آب چشمه دهآور ام »
محترم برخاست و دستهایش را در سطل آب تمیز فرو برد و به دامنش مالید تا خشک شود. سپس با عجله در را گشود و او را صدا زد:
– آبی، آبی، سه سطل.
و دبه هاي خالی را که از دفعه قبل مانده بود جلوي در، توي کوچه کنار هم ردیف کرد. پیرمرد افسار اسبش را کشید و با گفتن ” هش ” نگهش داشت. شاگرد آب فروش از بالاي گاري پایین پرید و سه دبه آب گواراي چشمه را جلوي در گذاشت و در مقابلش قطعه فلزهاي زنگ زده اي (به اصطلاح ژتون) دریافت نمود.
پسرك هفده، هجده ساله با موهاي فر خرمایی و پوستی به سفیدي شیر و پره هاي باز بینی اش، چهره آشناي اهالی کوچه بود که با دیدن زنان و دختران جوان و خوش بر و رو چست و چالاك، دبه هاي آب را از گاري به زمین گذاشته، بدون آنکه انعامی بگیرد همه را با خوشرویی در منبع هاي مخصوصشان خالی می کرد. اما امان از بخت پیران و زنان زمختی که کار فراوان و بچه هاي قد و نیم قد، رنگی به رخسارشان باقی نمانده بود، چنان مورد بی مهري پسرك قرار می گرفتند که حتی حاضر نبود دبه ها را از گاري به پایین بیاورد چه رسد به آنکه خالیشان کند. او با چشمان دریده و بی حیایش سر تا پاي محترم را که تقریباً هم قد خودش بود، بر انداز کرد و خواست در حمل دبه ها کمکش کند که دخترك با ترشرویی سد راهش شد و گفت:
– لازم نیست خودم می برم.
فریدون که به او فري آبی می گفتند با لحنی وقیح و بی قید گفت:
– ذکی، مگه می شه؟ مگه من مردم که شما به کمر ترکه اي و نازنینتون فشار بیاورید، هان؟
سپس چشمکی زد و شانه و دستش را براي گرفتن دسته دبه ها جلو برد که محترم با غیظ، به گونه اي که شراره هاي خشم از نگاهش زبانه می کشیدند گفت:
– چند بار بگویم؟ احتیاجی به کمک شما نیست، خودم می برم.
و پیش از آنکه فري آبی فرصتی براي وراجی پیدا کند، در را به رویش بست.
فریاد پیر و خشن استایش بلند شد:
– دِ! زود باش دیگه تن لش، چکار می کنی، استخاره می کنی؟ ظهر شده ها، عجله کن دیگه. مردم منتظرند. فري آبی، آهی کشید و بالاي گاري پرید و زیر لب گفت: بخشکی شانس، عجب دختر چموشیه، چه ذات جلبی داره وا!
- انتشار : 25/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403