رمان نیمه ی تاریک مامان
عنوان | رمان نیمه ی تاریک مامان |
نویسنده | اشلی آدرین |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، معمایی، روانشناسی، خارجی |
تعداد صفحه | 242 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان نیمه ی تاریک مامان اثر اشلی آدرین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
خلاصه رمان نیمه ی تاریک مامان
بالاخره از جا بلند شدم و دوباره به زندگی برگشتم. ظرف صبحانهی وایولت را تمیز کردم، خانهسازیها را جمع کردم، چند دسته لباس را داخل خشککن ریختم. ولی وقتی با من نبود، ذهنم در آن اتاق کنارش بود. وایولت اول زیاد به سم اهمیت نمیداد، اگرچه هر بار به او شیر میدادم با دقت نگاه میکرد و دستی به سینهی تخت خودش میکشید. انگار عملکرد بدن زن گیجش میکرد.
وقتی سم سیر میشد، وایولت میرفت و بیشتر روز دوست داشت تنها باشد. همان ماههای اول، سم بهشدت عاشق خواهرش شد. هربار به مهد میرفتیم و صدایش را میشنید، چشمانش برق میزدند. میگفتم: «آبجی اومد.» دست و پا میزد، میخواست به او نزدیک شود و صورتش را ببیند. وایولت دستی به پاهایش میکشید و به خانه برمیگشتیم. از این بخش روز، بیش از همه میترسیدم. مثل سه تا بمب تا بعدازظهر تنها بودیم. منتظر تو میشدیم. تو این تنش را خنثی میکردی. تو و من. ما شریک و همراه هم بودیم و دو موجود دیگر را خلق کرده بودیم. ولی مثل بیشتر والدین، زندگیهای بسیار متفاوتی داشتیم. تو اهل فکر و خلاقیت بودی. فضا و خط دید و چشمانداز میآفریدی. تمام روز مشغول ابتکار، ترفیع و پایان پروژهها بودی. روزی سه وعده غذا میخوردی. متنهای مخصوص بزرگسالان را میخواندی و شالگردن خیلی قشنگی میانداختی. برای دوشگرفتن دلیل داشتی.
من سرباز بودم. پشت سر هم مجموعهای از کارهای فیزیکی را انجام میدادم. تعویض پوشک، آماده کردن شیر خشک، گرم کردن شیشهی شیر، درست کردن صبحانه و تمیزکردن خانه. حرف بزن. التماس کن. لباس خوابش را عوض کن. لباسهایش را دربیاور.
***
سیسیلیا کلاس ششم بود. قرار بود بعد از تعطیلات، مراسم رقص برگزار شود. او لباس مناسبی نداشت. چون نه به کلیسا میرفتند و نه جشن میگرفتند. این قضیه برایش مهم نبود، ولی اتا گفت لباس خاصی برایش خواهد دوخت. زبان سیسیلیا بند آمد. مادرش هیچ وقت چیزی ندوخته بود. روز بعد، اتا از پارچهفروشی برگشت و او را صدا زد.
«سیسیلیا، بیا اینجا.»
الگوهای دوخت یک پیراهن راسته و چند متر پارچهٔ کتان زرد پررنگ را روی میز گذاشت. سیسیلیا بیحرکت ایستاد و اتا اندازههایش را گرفت. هیکلشان اصلاً مثل هم نبود. دستان اتا روی پاها، کمر باریک و شانههایش پرواز کردند و او حس کرد یک غریبه لمسش میکند. اتا اندازهها را نوشت و گفت پیراهن زیبایی خواهد شد.
صاحبخانهٔ قبلی، چرخخیاطی قدیمیاش را در کمد راهرو جا گذاشته بود. اتا آن را برداشت و روی میز آشپزخانه گذاشت. پنج شب متوالی روی پیراهن کار کرد. سروصدای چرخخیاطی قدیمی اجازه نمیداد سیسیلیا تا نزدیکی صبح بخوابد. صبحها میدید میز آشپزخانه پر از سوزن و نخ است. اتا با چشمانی خسته پایین میآمد. پارچه را جلو سیسیلیا میگرفت و به آن خیره میشد. حالا برخلاف همیشه هدف داشت. پس زمانی برای خشم و غصه باقی نمیماند.
صبح روز مراسم رقص، اتا زود بیدار شد و با پیراهن به اتاق سیسیلیا رفت. کارش تمام شده بود. آن را جلو سیسیلیا گرفت و دستانش را روی بالاتنهٔ بلندش و دامن چیندارش کشید. دور یقه و آستینهایش، نوار ابریشمی زیبا و منگولهدار دوخته بود.
«نظرت چیه؟»
«عاشقشم.» اتا منتظر همین جمله بود، ولی سیسیلیا واقعاً عاشق لباس بود. زیباترین چیزی بود که به عمرش پوشیده بود. برای اولین بار بود که کسی برایش پیراهن دوخته بود. تصور کرد وارد کلاس میشود و بقیهٔ دخترها با تعجب به سمتش میچرخند و حسادت میکنند.
چرخید و لباس خوابش را درآورد. زیپ پیراهن سفت بود، ولی بالاخره پوشیدش. لباس را بالا کشید و حس کرد درزهایش به پوستش فشار میآورند. کمرش تنگ بود و از آنجا بالاتر نمیآمد. چند بار تکانش داد و سعی کرد محکمتر آن را بالا بکشد. ولی لباس تکان نمیخورد.
«دستهات رو ببر بالا. یالا.»
قوز کرد و دستانش را بهزور داخل آستینها جا داد، ولی خیلی خیلی تنگ بود. قسمتی از پارچه پاره شد.
«بیا اینجا.» اتا او را به سمت خودش کشید و شروع کرد به کشیدن و مرتب کردن لباس. انگار داشت به عروسک لباس میپوشاند. دامن پیراهن را محکم کشید و سعی کرد سر سیسیلیا را از یقه رد کند. هیچ حرفی نزد. سیسیلیا اجازه داد مادرش با لباس کشتی بگیرد و هر طور دلش میخواهد با دخترش تا کند. پیشانی اتا خیس عرق بود و صورتش از همیشه قرمزتر. سیسیلیا محکم چشمانش را بست.
- انتشار : 28/05/1403
- به روز رسانی : 01/06/1404