رمان ارسولا
رمان ارسولا اثر انوره دو بالزاک، شاهکاری از ادبیات رئالیستی فرانسه است که با تحلیل روانشناختی شخصیتها و تصویرگری جامعه زمان خود شناخته میشود. برای دانلود نسخه PDF این رمان با ویرایش جدید و کیفیت عالی، مناسب برای اندروید و آیفون با لینک مستقیم رایگان، ادامه مطلب را دنبال کنید.
دکتر مینوره که جز در مراسم ازدواج خود هرگز به کلیسا پا نگذاشته بود، ناگهان همراه ارسولا - فرزندخواندهاش - برای عبادت یکشنبه به کلیسا میرود. این تغییر ناگهانی در رفتار دکتر، میراثخوارانش را به شدت نگران میکند... رمان ارسولا آیینهای تمامنما از جامعه فرانسه در دوران نویسنده است. بالزاک با مهارت بیبدیلش پیوندی عمیق میان شخصیتها ایجاد کرده و با تکرار حضور آنها، بافتی یکپارچه خلق میکند. رئالیسم تند و بدبینی خاص بالزاک نسبت به طبیعت انسان در سراسر این اثر مشهود است.
ویژگی منحصر به فرد رمان ارسولا در کاوش عمیق لایههای روانی شخصیتهاست. این اثر با شکستن قالبهای روایی سنتی، فرمی نوین از روایت ناتمام و چندصدایی را عرضه میکند که خواننده را به سفری چندوجهی در زمان میبرد. با مطالعه این شاهکار ادبی، ساعتها در فضای تاریخی فرانسه سده نوزدهم غرق خواهید شد.
خلاصه رمان ارسولا
ارسولا با کتاب دعایی در یک دست و چتر آفتابی در دست دیگر، با وقاری آمیخته به معصومیت خاص بانوان اصیل، بازوی پدرخواندهاش را گرفت و راهی کلیسا شد. هر حرکتی از این دختر جوان، حکایتی از شخصیت والایش بود. جامه سفید فاستونی گشادش با دکمههای آبی و حاشیهدوزیهای ظریف آراسته شده بود و کلاه حصیری با روبانی محجوبانه زیر چانهاش بسته شده بود.
موهای طلاییاش را خود با مهارت میبافت و بر شانههایش میانداخت. این گیسوان تابدار و درخشان نگاه هر رهگذری را خیره میکرد. زیبایی صورتی نجیب و سرشتی پاک، از وی بانویی ممتاز ساخته بود. زندگی اشرافیاش هماهنگی حیرتانگیزی بین حرکات صورت و بدنش ایجاد کرده بود؛ گویی مجسمه زنده ایمان و حیا بود. سلامتیاش اگرچه قابل قبول بود، اما از نظر بنیه جسمانی چندان قوی به نظر نمیرسید.
در بخش آغازین رمان ارسولا میخوانیم: "هنگام ورود به نمورز از سمت پاریس، از کنار کانال لانگ میگذرید که منظرههای دلانگیز روستایی و خاکریزهایی آن را احاطه کردهاند. افسوس که از سال ۱۸۳۰، ساختوسازهای بیرویه دو سوی رودخانه، اصالت این منظر خیرهکننده را تهدید میکند."
داستان در سپتامبر ۱۸۲۹ میگذرد، زمانی که هنوز ساختوسازها چهره شهر را مخدوش نکرده بود. صبحگاهی آفتابی با آسمانی بیابر، نامهرسان سالخورده بر بلندای پل ایستاده بود و به حومه شهر خیره شده بود. نسیم سپتامبر عطر گیاهان وحشی را با خود میآورد و بر فراز چمنزارها موج میزد. آفتاب چنان تند بود که مینوره-لورولت (صاحب دلیجانخانه) دستش را سایبان چشمانش کرد و با بیحوصلگی به دشتهای سرسبز پهلو راه خیره شد، سپس نگاهش به جنگلهای انبوهی لغزید که از نمورز تا بورون امتداد داشتند...



دیدگاه کاربران