رمان اتاق خوابهای خاموش
عنوان | رمان اتاق خوابهای خاموش |
نویسنده | مهرنوش صفایی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 344 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اتاق خوابهای خاموش اثر مهرنوش صفایی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سحر با مادر و خانوادهی مادریاش زندگی میکند، تا اینکه با مرگ ناگهانی مادر رو به رو میشود، با رفتن مادر دنیایش را تمام شده میداند. شبی که از دنیا بریده به خیابان میزند گیج و غمگین وارد خیابان می شود غافل از ماشینی، که بسرعت به سمت او میاید …
خلاصه رمان اتاق خوابهای خاموش
بهادر فکر میکرد این از دانایی یا مهربانی نیکان است که اصلا به روی خودش نمی آورد که بهادر رفته خواستگاری خواهرش و جنس رفاقتش هیچ فرقی با گذشته نکرده است اما بعدها فهمید که این از سیاست مهری خانوم بود که میخواست خواستگاری مثل بهادر را در آب نمک بخواباند برای روز مبادا! علی ایها الحال بهادر و نیکان رفتند سربازی و دوره آموزشی چنان پدری از هر دو نفرشان در آورد که اسم پدر و مادرشان هم یادشان رفت چه برسد به عشق و عاشقی و داستان لیلی و مجنون البته هرازگاهی اگر نایی میماند و جانی و کافورها انرژی در جان جوانیشان باقی میگذاشت بدشان نمیآمد یادی از عشق و عاشقیهایشان بکنند اما
وقتی پای آدمیزاد در چاله ناچاری بیفتد چارهای نیست جز سوختن و ساختن و همراه شدن با گذر زمان! دوره آموزشی که تمام شد انگار بهشت را به هر دو نفرشان داده بودند. برای اولین بار شال و کلاه کردند که بروند مرخصی و از خوشحالی دست از پا نمیشناختند. صد البته که غصهها هم این وسط کم نبود. مثلا بهادر نمیدانست حالا که رازش فاش شده و خانواده نیکان فهمیدهاند که سخت خاطرخواه نگار است آیا باز هم او را به خانهشان راه میدهند یا نه؟ یا حالا با این شرایط جدید او چطور باید نگار را ببیند و این دلتنگی لعنتی را برطرف کند. پر واضح بود که با وجود همه صمیمیتی که بین بهادر و نیکان بود، بهادر نمیتوانست با نیکان در
این مورد درد و دل کند چون هرچه بود نگار خواهرش بود و مسلما غیرت برادریاش گل میکرد و چند مشت جانانه حواله صورت بهادر میکرد. بهادر از پادگان تا خانه با خودش کلنجار رفت. هزار جور فکر به سرش زد و هزار جور نقشه توی سرش چرخید و هر کدام را به نوعی و تو کرد بالاخره نزدیکیهای خانه که رسیدند، دلش طاقت نیاورد و بی آنکه به نیکان نگاه کند گفت: فردا غروب اگه کاری نداشتی میام یه دستی به سازهامون بزنیم ماشین حاجی رو هم میآرم بعدش بریم یه دوری بزنیم! نیکان حتی سرش را نچرخاند سمت بهادر. همانطور که زل زده بود به روبرو با خونسردی جواب داد: باید با مامان صلاح و مشورت کنم …
- انتشار : 18/06/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403