رمان او یک زن

عنوانرمان او یک زن
نویسندهچیستا یثربی
ژانرعاشقانه، اجتماعی، ازدواج اجباری
تعداد صفحه216
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان او یک زن

دانلود رمان او یک زن اثر چیستا یثربی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

رمان “او یک زن”، نوشته چیستا یثربی، داستانی روان اما پیچیده را درباره دختری روایت می‌کند که در نوجوانی با حوادث تلخی مواجه شده و این تجربیات، شخصیت او را به مرور زمان تغییر داده و آسیب‌پذیر می‌کند. این رمان، مانند سایر آثار یثربی، به مشکلات و چالش‌های زنان در جامعه می‌پردازد و مسائلی مانند ازدواج اجباری، نابرابری‌های جنسیتی و باورهای غلط را به تصویر می‌کشد. با وجود پیچیدگی‌های داستانی، “او یک زن” به لطف روایت جذاب و پرکشش یثربی، خواننده را تا انتها با خود همراه می‌کند.

خلاصه رمان او یک زن

تا آمدم چیزی بگویم گفت: ساعتش رو بگید؛ ماشین می‌فرستم دنبال‌تون. هفت؛ دفتر آن‌ها! دوستم راست می‌گفت. «هفت» عدد او بود! این بار شیک‌ترین مانتویی را که داشتم پوشیدم؛ عمه‌ام برایم از فرانسه آورده بود. از همان مارک‌دارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گران‌ها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری‌ام را صاف کردم؛ نمی‌دانستم چرا این کارها را می‌کنم!…

شاید فقط برای تنوع! دفعه‌ی پیش نمی‌دانستم رئیسم کیست! حالا می‌دانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند یا یک عکس با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت دم در بود. راننده‌ای شیک‌پوش با ژیله‌ی مشکی و پیراهن سفید! و ماشین گران‌قیمتی که اسمش را هم نمی‌دانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دوباره دل‌درد کشنده! از نای تا معده می‌سوخت و روده‌هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد، در هم می‌پیچید، انگار جادوگران قبایل آفریقایی وردی غریب می‌خواندند و روی طبل‌ها می‌کوبیدند و روده‌های دردناک من در حال انفجار بود!… عرق سرد کرده بودم… و باز تشنج!

لعنت به این مریضی! لعنت به این قرص! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم و با ته نوشابه‌ای که در کیفم بود بلعیدم! …این بار فکر همه‌چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس می‌زدم نزدیک دفترش دوباره دل‌درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین این‌ بار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم می‌نوشت؛ روزی یک میلی‌گرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟ و الان از اول صبح تا حالا پنج میل خورده بودم. پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد. نی‌نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه می‌گرفتند. دامنش کوتاه بود. فکر کردم حتماً این نی‌نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی‌حجاب می‌گردد! سلام سردی دادم؛ هیچ‌کدام از آن زنان نگاهم نکردند! بهتر! نی‌نی حواسش از زیر چشم به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت: منتظرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت: بفرمایید! …

تا آمدم وارد شوم، صدای نی‌نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت: بچه‌ها، حالا تا یه مدت «نلی‌مالیسم» داریم! … و هر سه از خنده ترکیدند! به‌خصوص یکی‌شان که خیلی چاق بود، شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه می‌شد! بقیه می‌خندیدند و پشت او می‌زدند. مرا می‌گفتند؟! بی‌ادب‌ها! …نلی‌مالیسم چیه؟! به چه حقی زنیکه‌ی پیزوری با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه‌ی سوخته‌ا‌ش برای اسم من پسوند گذاشته بود؟ اصلاً اسم خودش چیه اگه راست می‌گه؟ نی‌نی که اسم آدم حسابی نشد! کوبیسم و رمانتیسم و مینی‌مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم، اما «نلی‌مالیسم» نداشتیم! واسه چی اسمم رو دزدیدی؟! بی‌شخصیت می‌خندید! خوبه من بگم: نی‌نی موهات سوخته! …برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل! می‌خواستم خفت‌شان کنم. همه‌شان را تا دم مرگ کتک بزنم!…

دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود. سلام! بانو… هر دو به در تکیه داده بودیم. آستینم را رها کرد. من از خشم نفس‌نفس می‌زدم. گفت: بیا بشین خانمی… انگار هزار سال مرا می‌شناسد! …مهربان… و… نمی‌دانم… قلبم می‌تپید… تا حالا هرگز این تپش را تجربه نکرده بودم!

***

بعدم از ترس، کیف رو انداختم همون جا و فرار کردم. سوار اولین ماشینی که دیدم شدم… تقصیر خودم بود؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به‌موقع نرسیده بود… پدرم گفت: محیط‌بانه رو می‌گی؟ هر چی خواستم بهش شیرینی بِدم قبول نکرد! گفت: وظیفه‌اش رو انجام داده… به زور لبخند زدم… وظیفه؟ مگه کسی امروز می‌دونه وظیفه‌اش چیه؟ پدر گفت: می‌گه فکر کنین دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم شکارچی! …من باید نجاتش می‌دادم؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته. نگرانته! می‌گه چرا این‌قدر قرص دوز بالا می‌خوری؟ پرسیدم: شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت: ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمی‌دونیم که! در باز شد. پرستاری آمد. سلام داد. خوش‌اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد. گفت: هیچیت نیست. شوکه شده بودی. فشارتم افتاده بود. همین! تا فردا صبح می‌ری خونه. پدر گفت: پس من می‌رم خبر خوب رو به این آقا سهراب بدم. گناه داره بنده خدا! نه ناهار خورده؛ نه شام. مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت می‌کشه طفلی! دو پرس بگیر با هم بخورین! تو هم گشنه‌ای. پدر گفت: والله این همه‌اش می‌گه گشنه نیستم. می‌گه توی مأموریت چیزی نمی‌خوره! خجالتیه! پدرم رفت. مادر سرش را روی سینه‌ام گذاشت؛ قطرات اشکش را حس کردم.

دانلود رمان او یک زن
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان او یک زن
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها