دانلود رایگان رمان پیرمرد اثر ویلیام فاکنر
دانلود رمان پیرمرد اثر ویلیام فاکنر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رمان «پیرمرد» داستان دو زندانی است با نام های زندانی قد بلند و زندانی چاق، آن ها که به مدت طولانی حبس محکوم شده اند، به طور ناخواسته با سیلاب بزرگی مواجه میشوند. یکی از زندانیان که طی اتفاقاتی جدا میشود در میانه سیلاب با زنی باردار روبرو میشود و سعی به نجات او و فرزندش دارد. در تمامی داستان جدالی نفس گیر و سخت میان زندانی و رودخانه وجود دارد، به طوری که ترسیم فضای به وجود آمده در ذهن با وجود اتفاقات پر فراز و نشیب بر جذابیت داستان میافزاید …
خلاصه رمان پیرمرد
وقتی که خط آهن هم به نوبه خود به زیر پهنه آب فرو می رفت زندانی ها از آن هیچ بویی نبردند. همین قدر احساس کردند که انگار قطار توقف کرد و صدای بوق کشدار لکوموتیو را شنیدند که مویه کنان از روی سرزمین نابود شده و متروک و ویران گذشت و هیچ پژواکی از آن نیامد. زندانی ها حتی کنجکاو نشدند و همان طور پشت پنجره هایی که باران بر آن میبارید نشستند و یا ایستادند، تا آن که ناگاه دوباره قطار به جلو خزید قطار کورمال کورمال به جلو میرفت درست همان طور که قبلاً کامیون کورمال کورمال به جلو میرفت آب قهوه ای رنگ میان شاسی واگن و لکوموتیو و پره های چرخهای آن
پیچ و تاب میخورد و به مهی شبیه ابر تبدیل میشد و دور بدنه پر از آتش لکوموتیو میپیچید که به جلو راه میبرید قطار یک بار دیگر در چهار وهلهی کوتاه و خشن بوق کشید در صدای بوق قطار احساس بیقید و بند پیروزی و تن ندادن به زور آب وجود داشت و با اینحال که در آن نشانی از پشت سر نهادن و حتی از بدرود گفتن هم بود انگار که این تکه آهن بندبند و مفصل دار خودش هم آگاه بود که نه شهامت توقف و نه روی بازگشت ندارد دو ساعت بعد در تاریکی هوا از ورای پنجره های قطار که باران بر آن میبارید در یک کشتگاه خانه ای را دیدند که در آتش میسوخت. خانه نه بر چیزی پهلو
میزد و نه همسایه جایی بود آتش هم انگار که فقط تلی هیزم را سوزانده باشند قرص و محکم بود و حسابی میسوخت و چه سفت و سخت از بازتاب خود میگریخت در آن غروب آتش بالای آن ویران کده آب گرفته چنان میسوخت که با هر چیزی در تناقض بود و در عین حال وقیح و عجیب و غریب هم بود. اندکی بعد از تاریک شدن هوا توقف کرد زندانی ها خبر نداشتند به کجا رسیده اند و از کسی در این باره چیزی نپرسیدند. آنها این قدر به صرافت نیفتادند که از کسی بپرسند به کجا رسیده اند یا این که چرا آنها را به آنجا برده اند. آنها حتی قادر نبودند بیرون را ببینند؛ چون واگن چراغ نداشت …