رمان شاهراه

عنوانرمان شاهراه
نویسندهاسما کافی
ژانرعاشقانه، هیجانی
تعداد صفحه2336
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان شاهراه اثر اسما کافی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

کژال به‌خاطر عشقش به موتورسواری، تصمیم می‌گیرد پیک‌ موتوری شود، این نزدیک‌ترین حالت به رویایش است که می‌تواند داشته باشد، ولی روزی بزرگ‌ترین پیشنهادی که می‌تواند تصور کند به او می‌شود، شرکت در مسابقه‌ی “شاهراه”. بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین مسابقه‌ی موتورسواریِ غیرقانونی جهان این پیشنهاد زندگی کژال را دستخوش تغییرات زیادی می‌کند …

خلاصه رمان شاهراه

بهترین قسمت روزها و شب‌هایم موتورسواری بود اصلا به‌خاطر همین این شغل را انتخاب کردم آرزویم این بود که یک روزی بتوانم موهایم را باز بگذارم و با سرعت برانم جوری که باد موهایم را به بازی بگیرد و سرم را نوازش کند، مانند موقعی که کودک بودم و پدرم من را با خودش به موتورسواری میبرد از میان ماشین‌ها لایی کشیدم‌و بعنوان یک پیک با موتور کهنه‌ام زیادی عجیب می‌نمودم، معمولا از کوچه پس کوچه‌ها یا خیابان‌‌ها که مطمئن بودم دوربین ندارند می‌روم آخرین چیزی که در این دنیا می‌خواهم جریمه شدن است وقتی وارد کوچه شدم نفس در سینه‌ام حبس شد، حس می‌کردم صدها چشم روی من است وا ین حس را لعنت کردم. وقتی رسیدم

آن مرد دم در بود تکیه داده به همان دروازه‌ عجیب و حالتش طوری بود که نمیشد گفت منتظر من نبوده است! جلوی خانه‌اش نگه داشتم و کمی بر و بر نگاهش کردم، مرد خوشتیپی بود ولی برای سلیقه‌ی من زیادی پیر بود، نکند عاشقم شده و به این بهانه‌ها می‌خواست من را ببیند؟ سری به نشانه‌ منفی تکان دادم، مانده بود از دار دنیا پیرمردی با این همه ثروت عاشق من شود. بیخیال فکر کردن شدم و بعد برداشتن بسته‌ی غذا به سمت مرد که منتظر بود رفتم، بسته را با ضرب به سمتش گرفتم و بدون اینکه به خودم زحمت کلفت کردن صدایم را بدهم گفتم: سفارشتون. بدون اینکه بسته‌ی غذا را از دستم بگیرد نگاهی به ساعتش انداخت:

بگو ببینم می‌زاری احساسات افسارتو به دست بگیرن؟ افسار؟ مگر من حیوان بودم؟ اخم کردم و تند پرسیدم: چی؟ با انگشت به صفحه‌ ساعتش ضربه زدو آرام گفت: امشب خیلی زودتر رسیدی، من اینطور برداشت می‌کنم که از دست من کلافه شدی و اجازه دادی موتورت جورشو بکشه. بعداز مکث کوتاهی پرسید: غیر از اینه؟ کلافه کلاه کاسکتم را بایک دست از سر برداشتم: خیلی خب دیگه بسه من نمی‌فهمم این چه بازیه راه انداختی، یالا بهم بگو. ابرو بالاانداخت: بازی؟ چرا اینطوری بهش نگاه می‌کنی؟ کلاهم را زیربغل زدم و با اخم گفتم: تو هرشب دقیقا موقعی که ما مشتری نداریم زنگ می‌زنی، لنگ آشپزخونه‌ی کوچیک مایی؟ اصلا موندم چجوری پیداش کردی …

دیدگاه کاربران درباره رمان شاهراه
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها