کتاب یادداشت های شخصی یک پیاده نظام
دانلود کتاب یادداشت های شخصی یک پیاده نظام نوشته نویسنده جی دی سلینجر pdf بدون سانسور
عنوان اثر: یادداشت های شخصی یک پیاده نظام
پدید آورنده: جی دی سلینجرجی دی سلینجر
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مهر 1404
شمارگان صفحات : 192
معرفی کتاب یادداشت های شخصی یک پیاده نظام
این کتاب شامل ۱۶ داستان کوتاه سلینجر است که از میان دهها داستان او برگزیده شده است. تعدادی از این داستانها نیز به اعضای خانوادهی گلاس glass مربوط میشوند که در کتابهای دیگر سلینجر نیز حضور دارند. «به لالور گفتم: «تو ازدواج کردی و دو پسر داری. همسرت راجع به تصمیم به جنگ رفتنت چه حسی داره؟» لالور با خندهای غیرعادی گفت: «اون خوشحاله. مگه اینو نمیدونستید؟ همه زنها از رفتن شوهراشون به جنگ ناراحت میشن. بله، من دو تا پسر دارم. یکی از اونا تو ارتش خدمت می کنه و یکی دیگه تو نیروی دریایی – البته تا زمانی که بازویش را در جنگ بندر مروارید از دست داد. اگه اشکالی نداره وقت شما را بیشتر از این نگیرم. گروهبان، ممکنه به من بگید که دفتر نامنویسی سربازها کجاست؟...
خلاصه کتاب یادداشت های شخصی یک پیاده نظام
او در حالی که یک کت و شلوار گاباردین به تن داشت، وارد اتاق امور اداری سربازخانه گردان شد. سن او تا حدودی بالا بود؛ میتوان گفت حدود ۴۰ سال داشت. یعنی در سنی که مردان آمریکایی در وسط اتاق نشیمن ایستاده و برای همسرانشان خبری را اعلام میکنند به این مضمون که هفتهای دو بار به باشگاه میروند - که همسرانشان نیز در پاسخ میگویند: «خیلی خوبه عزیزم، ممکنه زیر سیگاری را زیر دستت بگذاری؟ اون برای همین کار درست شده.»
دکمههای کتی که پوشیده بود باز بودند و میتوانستید عضلات بدن او را که بخش عمدهای از آنها در اثر تمرینات باشگاهی شکل گرفته بودند، بهخوبی مشاهده کنید. یقه لباس او خیس عرق شده بود و او نفسنفس میزد. در حالی که برگهها را در دست خود نگه داشته بود، به سمت من آمد و آنها را روی میزم گذاشت و گفت: «میخوام که نگاهی به اینها بندازی؟»
به او گفتم که من مأمور ثبتنام سربازها نیستم. او گفت: «اوه» و شروع به جمع کردن برگهها کرد. اما برگهها را از او گرفتم و نگاهی به آنها انداختم و گفتم: «شما میدونید اینجا پایگاه معرفی سربازها نیست.»
او پاسخ داد: «میدونم. با وجود این اطلاع، دارم که در حال حاضر نامنویسیها در اینجا پذیرفته میشوند.» من سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «میدونید که اگه شما در این قرارگاه ثبتنام کنید، احتمالاً دوره آموزش مقدماتیتون رو همینجا میگذرانید. این یک پیادهنظامه. ما یک مقدار از مد افتادهایم. پیاده حرکت میکنیم. پاهات چطورند؟»
او گفت: «اونها خوبند.»
گفتم: «شما نفسنفس میزنید.»
او پاسخ داد: «اما پاهام خوب هستند. الان نفسم جا میآد. من سیگار کشیدن رو ترک کردم.»
صفحات فرم درخواست او را یک به یک ورق زدم. گروهبان اولم صندلیاش را چرخاند که بتواند بهتر ما را تماشا کند. با اشاره به این مرد (لالور) گفتم: «شما یک نقش مهم در صنعت تأمین تجهیزات جنگی به عنوان رئیس فنی را عهدهدار بودید. آیا تا حالا فکر کردید که مردی به سن و سال شما اگر در شغل خودش مشغول به کار باشد، میتواند بزرگترین خدمت را به کشورش انجام بده؟»
لالور گفت: «یک مرد جوان و باهوش را که از نظر فکری و جسمی در حد عالی قرار دارد، برای بهعهدهگرفتن سمت خودم در آنجا انتخاب کردم.»
در حالی که سیگار خود را روشن میکردم، گفتم: «باید راجع به اون فکر کنم. کسی که بخواد به جای شما در آن سمت قرار بگیره، باید سالها آموزش دیده و تجربه کسب کند.»
لالور گفت: «من خودم هم اینطور فکر میکردم.»
گروهبان اول نگاهی به من کرد و ابروی خاکستری رنگش را بالا انداخت. به لالور گفتم: «تو ازدواج کردی و دو پسر داری. همسرت راجع به تصمیم به جنگ رفتنت چه حسی داره؟»
لالور با خندهای غیرعادی گفت: «اون خوشحاله، مگه اینو نمیدونستید؟ همه زنها از رفتن شوهراشون به جنگ ناراحت میشن. بله، من دو تا پسر دارم. یکی از اونا تو ارتش خدمت میکنه و یکی دیگه تو نیروی دریایی - البته تا زمانی که بازویش را در جنگ بندر مروارید از دست داد. اگه اشکالی نداره، وقت شما را بیشتر از این نگیرم.»



دیدگاه کاربران