کتاب خاطره های پراکنده

عنوانکتاب خاطره های پراکنده
نویسندهگلی ترقی
ژانرروانشناسی
تعداد صفحه208
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
کتاب خاطره های پراکنده

دانلود کتاب خاطره های پراکنده نوشته نویسنده گلی ترقی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: ماجرای پدربزرگ

پدید آورنده: گلی ترقی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 208

معرفی کتاب خاطره های پراکنده

خاطره های پراکنده مجموعه 8 تا داستان کوتاه هست که 6 تاش به نوعی خاطرات خود خانم ترقی می باشد. داسـتان اوّل،”اتـوبوس شمیران،”که پیش‌تر نیز به چاپ رسیده است، مربوط به پیوند دوستی میان یک دختر جوان و یک رانندهء اتوبوس است. خاطرات کودکی، آن‌گاه که در خـیال راوی بزرگسال زندگی‌ از‌ سر می‌گیرد، با حسی از جادو و آرزو و حسرت همراه‌ است. کلاف خاطره‌ها از نخستین روزهای نوجوانی و جوانی، درد از‌ دست‌ دادن‌‌ پدر، آماده شدن بـرای عـزیمت‌ از‌ ایران‌ در بحبوجهء جنگ ایران و عراق،و سرانجام ورود به پاریس و آغاز زندگی در تبعید را در برمی‌گیرد.در این‌ داستان‌ها یک دستی‌ صدای‌ روایتگر‌، زنده شدن دلنشین رایحه‌ها و تصویرهای‌ خوشایند کودکی، و نیز‌ نخستین‌ دلشوره‌های نـوجوانی،رشـتهء روایـت را درهم‌ می‌بافد و محصولی یک پارچـه مـی‌سازد

خلاصه کتاب خاطره های پراکنده

اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن که به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ می ایستد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی. برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه ی شهر را گرفته است. همه جا سفید است و آرام. رهگذرها مثل سایه هایی ،خیالی در مه ناپدید میشوند و از درختان و خانه های اطراف جز خطوطی محو دیده نمی شود. هشت سال است که در پاریس زندگی میکنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادر بزرگ ته گوش هایم میچرخد «فرشته ها سرگرم خانه تکانی اند. گرد و غبار ابرها را می گیرند و فرش های آسمان را جارو می زنند.»

به زمستانهای تهران فکر میکنم به کوه های سفید و بلند البرز در زیر آسمانی فیروزه ای و به درختان عریان باغمان که به خواب رفته اند و فرق در رؤیای بازگشت پرندگان مهاجرند.

روزهای کودکی ریزش برف که شروع میشد تمامی نداشت. شنبه، یکشنبه، دوشنبه روزها را می شمردم سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، برف می آمد؛ ده سانتیمتر، بیست سانتیمتر، نیم متر، تا جایی که درها یخ می زد و مدرسه برای یک هفته تعطیل می شد.

چه سعادتی، چه خوشبختی باور نکردنی ای! یک هفته صبح ها ماندن در رختخواب یک هفته بازی توی کوچه با هزار و یک پسردایی و دختر خاله، یک هفته بدون ترس از دیدن خانم ناظم و یا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن از روی کتابهای کسل کننده و ننوشتن مشق، یک هفته بدون حفظ کردن شعری طویل و بی معنا و یا تمرین خط با قلم نی و مرکب سیاه؛ رها از چنگ درس و مدرسه، هفت روز آزادی و بازی چه کیفی داشت وقتی مهمان داشتیم و برف راه ها را می بست و همه ی کسانی که منزل ما بودند دو سه شب می ماندند. مهمانهای همیشگی خانه ی ما اینها بودند: مادر بزرگ لاغر و مهربانم که روز و شب نماز می خواند و از خدا برای ما خوشبختی و پول و سلامتی و عمر دراز میخواست. بی بی جان خاله ی . مادر، که گوشهایش نمی شنید و حواسش کار نمیکرد مرا به جای برادرم میگرفت، برادرم را به جای یکی از پسردایی ها و پسردایی را به جای همسایه و همسایه را به جای من. خاله آذر نازنینم با بچه های کوچک و شیطانش که توی راهروهای خانه جفتک چهارکش بازی میکردند و از در و دیوار و درختها بالا می رفتند و زوزه کشان مثل ،میمونهای وحشی، روی نرده ی پله ها شر می خوردند و پایین می آمدند.

دایی جان احمد خان که مهربان ترین دندان ساز دنیا بود و دلش نمی آمد دندان کسی را بکشد هر بار که یکی از ما گریه میکرد، اشک در چشم هایش حلقه میزد. دایی بزرگه افسر توپخانه ی ارتش که از اسب می ترسید و از توپ و تفنگ وحشت داشت و همان اول کار لباس افسریش را درآورد و به جای آن پیشبندی زنانه بست و ماند خانه مرباهای خوشمزه درست می کرد و بلوزهای پشمی رنگارنگ می یافت. و بالاخره تو با خانم چاق و تنبل که قصه های عجیب و غریب بلد بود و با جن و ارواح سر و کار داشت جادوگری می دانست و برای ما شعبده بازی میکرد.

همه ی این آدمها تا آب شدن برفها در خانه ی ما می ماندند. من عاشق اتاق های پر جمعیت بودم و لحافهای گسترده کنار هم روی قالی و میزهای انباشته از انواع خوراکی ها: تنگهای شربت، کاسه های پر از دانه های انار، ظرفهای شله زرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلوای لذيذی که مادر درست میکرد. چه کیفی داشت وقتی هزاران بوی گیج کننده از گوشه های خانه . میخاست و توی راهروها می پیچید؛ بوی تنباکوی قلیان مادر بزرگ و بخار مطبوع جوشانده های بی بی جان و عطر زعفران روی برنج گرم همراه بزنم می آیم بیرون یخ میزنم؛ لختم و لباس خوابم نازک و رکایی است. درخت ها جور بدی نگاهم میکنند بلند و سیاهند و شاخه هایشان شبیه به انگشتهای در از جادوگرهاست.

تکان می خورند، پس و پیش میشوند و توی گوش هم پچ پچ میکنند. می ایستم کنار استخر. عکس ماه نوی آب افتاده است و مجسمه پری دریایی، لب استخر، به من نگاه می کند. همه ی اینها میدانند که میخواهم بمیرم و میخواهم دوست کوچک با من بمیرد. این تنها بازی ماست که سوتلانا درش نیست؛ بازی ما دو تاست. سوتلانا از حسودی دق خواهد کرد. به خراش قدیمی روی دستم نه م نگاه میکنم صدای شیرینی توی گوشم میگوید: «هر اتفاقی برای تو بیفتد برای من هم خواهد افتاد چه خوب، چه به تر، سوتلانای لعنتی! این بازی مال ماست؛ ما دو نفر یک شاخه ی نازک از بته ی گل نسترن میکنم تیغش را توی زخم کهنه ی دستم فرو میکنم؛ فشار میدهم محکم، تا ته.

یک جوی باریک خون روی پوستم می غلطد. تا کف دستم می رسد. خون دوست کوچک است میلرزم و دندانهایم از سرما به هم میخورد. یخ زده ام و این یخ توی تنم میچرخد، توی استخوانها، توی سرم توی نفس هایم چشمهایم را میبندم و تا صد میشمارم. پاسبان گشت سوت میزند و گربه ی همسایه دورم می چرخد. چراغ های اتاق بالا روشن میشود. کسی پا شده شاید پدر است. یخ زده ام. پاهایم را پیدا نمیکنم. شاید مرده ام و از فکر مردن آنچنان وحشت میکنم که بی اختیار می. دوم بر میگردم توی خانه. در سرسرا به هم می خورد و تویا خانم، خواب و بیدار میپرسد کی بود؟» و دوباره خرناس می کشد دراز می کشم روی تخت؛ می شرم زیر لحاف. ناخوشی بزرگی در انتظارم است. میدانم دوباره دکتر کوثری، دوباره قرص و آمپول، دوباره نگرانی های دیوانه کننده مادر سینه پهلو کرده ام و سرفه های تمام نشدنی ام همه را می ترساند.

دانلود کتاب خاطره های پراکنده
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب خاطره های پراکنده
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها