کتاب تاتار خندان

عنوانکتاب تاتارخندان
نویسندهغلامحسین ساعدی
ژانرروانشناسی، اجتماعی
تعداد صفحه376
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
کتاب تاتارخندان

دانلود کتاب تاتار خندان نوشته نویسنده غلامحسین ساعدی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: تاتارخندان

پدید آورنده: ساعدی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 376

معرفی کتاب تاتارخندان

رضا دکتری است که از طرف معشوقش زخم خورده برای همین تصمیم می گیرد قید همه چیز را بزند و راهی دهی دور دست به نام تاتار شود . رضا بعد از رسیدن به ده متوجه می شود که تاتار دو دهکده است تاتار خندان و تاتار گریان و محل زندگی رضا ده تاتار خندان است. داستان زندگی رضا با دهاتی ها، اخت شدنش با روستا …

خلاصه کتاب تاتار خندان

جلو آمد و با من دست داد و از در رفت بیرون.

نیم ساعت بعد سفره پهن بود، پنج شش نفر بیشتر نبودیم و باز مرا نشانده بودند بالای سفره حاجی پشت سر هم عذرخواهی می کرد که: «ببخشید آقا ،دکتر خبر نداشتیم روی من سیاه، دیر وقت بود، نشد یه کباب خوب درست بکنیم غذاهای ما که خوراکی نیست، خودت می بخشی.» و من حیرت زده در مقابل آن همه تعارف، مانده بودم معطل که چه جوابی بدهم تازه سفره پر بود از ماست و کره و عسل و یک ظرف برنج و بغل دست هر کسی دو سه تا نان گرم تا کرده و یک مشت سبزی وسط سفره شروع کردیم به غذا خوردن، تنها من بودم که با قاشق مشغول بودم، بقیه همه با دست میخوردند. یکی از پیرمردها که مچ دستش بدجوری تغییر شکل داده بود با مشت غذا می خورد. و همه بی آنکه سر بلند کنند. زیر چشمی مواظب من بودند که بشقابم خالی نشود، و هر چند بار مشد عبدی یک مشت برنج با دست برمیداشت و بطرف من دراز میشد و من بناچار بشقابم را عقب میکشیدم و می گفتم: «به خدا سیرم.»

بعد حاجی کره و عسل بر میداشت و با اصرار به من تعارف می کرد هرچی قسم و آیه میخوردم که «حاجی آقا، جا ندارم، نمی توانم فایده نداشت. سفره که برچیده شد، آفتابه لگن آوردند و غیر از من همه دست شسته و زیر لب الحمد و شکر گفتند.

بعد از شام دوباره چائی آوردند چائی را که خوردیم حاجی گفت: «آقا دکتر امشب از بس ذوق زده بودیم که خیلی حرف زدیم شما هم خسته بودید و سرتان را درد آوردیم. حالا یه رخت خواب پهن می کنیم که خستگی در بکنید.» با خوشحالی گفتم: «خدا عمرتان بده.»

و این تنها چیزی بود که دلم میخواست، نه خواب و نه رختخواب، چند ساعت ،تنهائی نشستن و فکر کردن و از همه چیز بریدن… چیزی طول نکشید که مرد جوانی با یک بسته رختخواب وارد شد. مهمانها بلند شدند که راه بیافتند من یاد سفارش نامه دکتر گرمان افتادم و پاکت را از جیبم درآوردم و گفتم: «حاج آقا این نامه هم دست شما را می بوسه.

همه دوباره نشستند و من پشیمان شدم که چرا این کار را زودتر یا دیرتر نکردم حاجی پاکت را گرفت و با خنده به مشد عبدی گفت: «مشدی آبروم رفت، چون از اول شب به سرم زده بود که خودم را پیش آقا دکتر باسواد جا بزنم اما مشتم وا شد روسیاه شدم.» و سرش را از در نیمه باز برد بیرون و داد زد: «احمد! های احمد پسر ده دوازده ساله ای وارد شد و دست و پا گم کرده سلام داد. حاجی رو به من گفت: «بنده زاده است آقا دکتر.» بعد پاکت را داد دست احمد و گفت: «بخوان ببینم پسر.»

و احمد انگار که سر کلاس امتحان غافل گیر شده است دست و پا گم کرده خیره شد به من حاجی نهیب زد: «بشین زمین و بعد.» احمد نشست روی زمین و حاجی گفت: «بخوان.» احمد پشت و روی پاکت را نگاه کرد و بهت زده، پدرش را نگاه کرد. حاجی سرش را تکان داد و گفت: «میبینی آقا دکتر، هفت کلاس هم درس خوانده، اما نمیدونه که باید اول در پاکت را باز بکنه و بعد بخوانه.» و خودش سر پاکت را باز کرد و نامه را درآورد و داد دست احمد. پیرمردها و مشد عبدی و حاجی و یک مهمان دیگر که هیچوقت لب از لب وا نکرد، خم شدند به جلو احمد که یک چشمش به من بود و یک چشمش به کاغذ شروع کرد به مین و من که داد پدرش درآمد: «بلندتر.» احمد که بدجوری خودش را گم کرده بود شروع کرد به خواندن: جناب… جناب حاجی… حاجی دلم به حالش سوخت گفتم «حاجی آقا اجازه بدین من بخوانم.

بچه تقصیر نداره جلو یک تازه وارد نمی تونه خط ناآشنا را بخونه.» حاجی گفت: «پس سواد کمرشو بزنه برای چی این همه عمر تلف کرده؟

نامه را گرفت و داد دست من و تا خواستم بخوانم گفت: «قربانت شوم، نامه را کی داده؟

من …

گفتم: «رئیس بهداری گرمان، مرا خدمت شما معرفی کرده.» حاجی ابروهایش را بالا برد و تند تند گفت: «بدین به من بدین به خم شد و نامه را از دست من گرفت و پرسید: «اسم مبارک شما را هم این تو نوشته؟ گفتم: «بله دیگه.»

گفت: «اگر اسم شما رو این کاغذ ،نبود، به قبر پدرم هزار تکه اش می کردم اولا که قدم شما رو چشم بنده و رو چشم همه اهالی. دوماً که من و امثال من سگ کی باشیم که شما را با نامه بفرستند اینجا. سوماً اگه آقای رئیس، بلانسبت شما بلانسبت شما آدم حسابی بود، یک وسیله برای شما جور میکرد خدا و رسولش شاهده که تو این همه سال یک بار یک بار نشده که به مریض را خوب بکته هر وقت برین صبح ظهر ،شب نصف ،شب همیشه نشسته پشت میزش و یک چیزی می خوره یکی را هم گذاشته آن جا که هر کسی رسید دست به سرش بکنه تازه اگر یک وقتی قرار باشه که خودش بالا سر مریض برود، با هزار منت، چقدر هم حق العلاج و حق القدم و از این کوفت و زهر مارها می گیره.» مشد عبدی گفت: «خیلی پول دوسته.»

حاجی گفت: «پول دوست؟ کاش تنها پول دوست بود، نه انصاف داره، نه چیزی بلده نه دلسوزی میدونه چیه آدم و این دیوار برایش فرق نمی کنه.» و کف دستش را کوبید به دیوار مشد عبدی گفت: «مذهب درست و حسابی هم نداره. مشد آقاجان پرسید: «چی؟»

مشد عبدی با صدای بلندتر گفت: «لا مذهب هم هست.» مشد آقاجان گفت: «و بال مردم را چرا گردن می گیری پدر؟

مشد عبدی گفت: «خیلی ها میگن.»

حاجی گفت: «مشد آقاجان راست میگه این را دیگر خودش می داند و خدای خودش»

مشد عبدی برگشت و ناراحت به من گفت: «آقا دکتر، تو را به خدا این حرف ها به گوشش نرسه…» گفتم: «من کاری به او ندارم.»

حاجی گفت تازه به گوشش برسه ما که از او خرده برده ای نداریم بعد از این کارهائی که برای ما می کرد دیگر نکنه.» من دهان دره کردم حاجی :گفت دلمان پره آقای دکتر، بعدها خودت میفهمی که ما چیها کشیدیم چهار ساله که در مانگاه اینجا حاضر و آماده است، یکی زمینش را داده خودمان هم پول جمع کردیم و بقیه را هم از این و آن گرفتیم و یک درمانگاه کوچولو روبراه کردیم. بعد راه افتادیم خدمت ایشان از بس دست به دامنش شدیم و نامه نوشتیم که دیگر خسته شدیم آخرش دسته جمعی راه افتادیم و رفتیم مرکز، اگر این کارها را نمی کردیم که حالا حالاها کجا بود دکتر؟ خود ماها بدرک ماها که رفتنی هستیم بچه های معصوم و شیرخواره گناه نکرده اند که تو تاتار به دنیا آمده اند؟» مشدعبدی گفت: «حالا دیگه شکر کنیم که درست شد.» حاجی گفت: «بعله، الحمد الله. مشد عبدی گفت: «بالاخره میگن الصبر و… چی چی؟» حاجی گفت: «اینها را از آقار فیع بپرس، من شعر و معر بلد نیستم.»

مشد عبدی خندید و گفت: «زحمتو کم کنیم.» حاجی گفت: «برای خواب میری خانه جواد. نه؟» یکی از جوانها گفت: «جاش هم انداختیم.» همه بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند بیرون. تنها حاجی در اتاق ماند که شروع کرد به پهن کردن رختخواب من هر کار کردم نتوانستم مانعش شوم. حاجی با عجله رفت بیرون و با عجله برگشت و یک کوزه آب و یک لیوان تمیز را گذاشت بالا سر من و گفت: «آقا دکتر، مستراح تو حیاط دست راسته. بعد پرسید چیزی لازم ندارم. گفتم: «اثاثیه من…»

حاجی گفت: «چشم، همین الان.»

گفتم: «حاج آقا همه را نمیخواهم یک چمدان کوچک هست اونو لطف کنید.»

در یک چشم بهم زدن چمدان را آورد و گذاشت جلو من و

پرسید: «امر و فرمایش دیگر؟»

گفتم: «اگر زحمت نباشد و لازم نداشته باشید، بذارید این چراغ روشن بماند.»

دانلود کتاب تاتارخندان
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب تاتار خندان
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها