کتاب مردگان
دانلود کتاب مردگان نوشته نویسنده نیکلای گوگول pdf بدون سانسور
عنوان اثر: مردگان
پدید آورنده: نیکلای گوگول
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 357
معرفی کتاب مردگان
در این کتاب گوگول وضع زندگی اجتماعی و رفتارهای متداول در ایالات روسیه و نظام سیاسی و اداری آن کشور را با طنز خاص خود مورد حلاجی و ریشخند قرار میدهد. گوگول جلد دوم مردگان زرخرید یا نفوس مرده را در حالی که از بیماری افسردگی در رنج بود نوشت؛ ولی پیش از انتشار آن را سوزاند. بخشهایی از پیشنویس آن که به دست آمده است حکایت از لطمهٔ شدیدی دارد که بیماری افسردگی بر استعداد و قریحهٔ او وارد کرده بود. گوگول این کتاب را با الهام از پوشکین یا رعایای شبه برده، تحت مقرراتی که از زمان تزار غاصب بوریس گودونف وضع شده و هدف آن اتخاذ سیاستهایی برای جلوگیری از مهاجرت روستاییان به شهرها بود وابسته به زمین شدند و به منزلهٔ مایملک زمیندارها و ملاکین به شمار میآمدند. به همین دلیل مالکان میتوانستند آنها را نزد بانک دولتی به وثیقه بگذارند. با توجه به اینکه سرشماری هر ده سال یک بار انجام میگرفت، کسانی که در این فاصله میمردند تا سرشماری بعدی زنده محسوب میشدند و مالیات سرانهٔ آنها باید توسط مالک پرداخت میشد.
خلاصه کتاب مردگان
روز بعد کلاً صرف ملاقاتهایش شد تازه وارد از همه مقامات مهم محلی دیدار کرد مراتب احترام خود را نسبت به فرماندار به جای آورد، و معلوم شد او هم مانند چیچیکف است نه چاق و نه لاغر – یک مدال صلیب آنای مقدس هم دور گردنش انداخته بود. (حتی به این نکته اشاره شد که برایش پیشنهاد نشان ستاره شده است. با این همه فرماندار آدمی بسیار خوش قلب بود و حتی کارهای دستی برودری دوزی روی توری انجام میداد. سپس چیچیکف نزد معاون فرماندار رفت، پس از آن با ،دادستان، رئیس دادگاه بخش رئیس پلیس ممیز مالیاتی، سرپرست کارخانه های دولتی و… ملاقات کرد باعث شرمندگی است که در اینجا نمی توان از همه صاحب منصبان نام برد ولی کافی است گفته شود که تازه وارد انرژی فوق العاده ای صرف ملاقات با مقامات کرد؛ حتی به بازرس بهداشتی و معمار شهرداری ادای احترام کرد. و حتی، پس از همه این ملاقاتها، مدتی همین طور نشسته در کالسکه اش باقی ماند و در این فکر بود که با چه کس دیگری باید ملاقات کند. ولی هیچ کدام از مقامهای محلی را از قلم نینداخته بود.
چیچیکف طی گفتگوهایش با این محترمین مهارت زیادی در چاپلوسی نشان داد به فرماندار اطمینان داد که ورود به ناحیه اش همچون ورود به باغ بهشت است جاده هایش از صافی و نرمی مانند مخمل است و به این بخش به خاطر داشتن چنین رجالی باید تبریک گفت به رئیس پلیس مطالبی بسیار متملقانه درباره پاسبانان شهر گفت، و در گفتگوهایش با معاون فرماندار و رئیس دادگاه بخش (که از لحاظ درجه فقط در حد رایزنی دولتی بودند آنها را عالیجناب خطاب میکرد – عنوانی که در خور هیچ کدام از آنها نبود ولی به نظر میرسید از شنیدن آن بسیار خوشوقت میشدند همۀ این کارها منجر به این شد که فرماندار برای همان شب او را به منزلش دعوت کرد و سایر مقامات هم بعضی به شام، بعضی به یک جلسه بازی ورق و بعضی به چای دعوتش کردند.
چنین به نظر میرسید که تازه وارد از اینکه زیاد درباره خودش صحبت کند اجتناب میکند و اگر هم این کار را می کرد، تنها به گفتن مطالب ،کلی با فروتنی محسوس اکتفا می کرد. در واقع در این گونه موارد سخنانش بسیار لفظ قلم میشد. مثلاً می گفت که او کرم کوچکی بیش نیست که ارزش چندان بذل توجهی ندارد ؛ و اینکه در زندگی تجربیات بسیار اندوخته است و به خاطر اعتیاد به صداقت و حقیقت در طول خدمتش متحمل صدماتی بسیار گردیده است ؛ که دشمنان بسیاری دارد و حتی کوشیده اند به جانش سوء قصد کنند ؛ و اکنون که با آرزوی نیل به آرامش در جستجوی محلی برای زندگی است به این شهر وارد شده و خود را موظف میداند مراتب احترام خود را نسبت به بزرگان محل ابراز دارد. اینها تقریباً کل اطلاعاتی بود که اهل شهر به هنگام حضور چیچیکف در میهمانی آن شب فرماندار درباره این شخصیت تازه وارد کسب کرده بودند.
چیچیکف بیش از دو ساعت وقت صرف آماده کردن خود برای میهمانی کرد، و توجهی فوق العاده نسبت به ظاهر خود مبذول داشت. از خواب کوتاه پس از ناهار برخاست و آب خواست. گونه هایش را مدت زیادی شستشو و مالش داد ضمن این کار زبانش را در هر یک از لپهایش فشار میداد تا در موقع شستن برجسته شود. آنگاه حوله ای را از روی دوش پیشخدمت میهمانسرا برداشت و تمام صورتش را کاملاً خشک کرد و پس از آنکه دوبار درست توی صورت پیشخدمت فین کرد، به؛ گوشهایش پرداخت. سپس در برابر آیینه نشست. یک پیش سینه پیراهن پوشید، دو عدد مو را که از بینیاش بیرون آمده بود کند و بلافاصله پس از آن کت فراک زرشکی براقش را به تن کرد پس از پوشیدن لباس سوار کالسکه خودش شد و در میان خیابانهای پهنی که گهگاه با نور ملایم پنجره ای روشن میشدند به راه افتاد. خانه فرماندار که گویی آذین بندی شده بود همچون یک مجلس بال کاملا نور باران بود و در برابر آن کالسکه ها با فانوسهایشان صف کشیده و دو دربان آماده ایستاده بودند دربانها فریاد میزدند – خلاصه همه چیز همان طور که باید و شاید بود چیچیکف که در سالن پذیرایی همه جا را از زیر چشم نگاه میکرد به نور شمعها چراغها و لباسهای خانمها خیره مانده بود. همه چیز غرق در نور بود فراکهای مشکی یکی یکی یا گروه گروه از برابرش میگذشتند همچون مگسهایی بودند که در یک روز داغ تیرماه که پیرزنی خانه دار در مقابل پنجره ای باز کله قند سفید براقی را خرد و حبه میکند روی آن مینشینند بچه های کنجکاو برای تماشای حرکات دستهای پینه بسته اش که قندشکن را بلند میکند جمع میشوند در حالی که فوجهای مگس که در هوا پرواز میکنند با حسادت و انگار صاحب آنجا باشند فرود می آیند و با سودجویی از کم سویی چشمهای پیرزن که در اثر نور آفتاب تشدید هم شده است.
روی حبه قندهای خوشمزه پخش میشوند یکی اینجا چند کپه آنجا مگسها که از فراوانی نعمت در تابستان که به هر حال در هر گشت طعمه ای را نصیبشان میکند چشم و دل سیر هستند، پرواز کنان می آیند. نه اینکه واقعاً قصد خوردن داشته باشند بلکه میخواهند خودی نشان بدهند و با خودنمایی روی قندهای کپه شده بالا و پایین میروند، دستها و پاهایشان را به یکدیگر می مالند یا زیر بالهایشان را میخارند دستهایشان را دراز میکنند و روی سرشان می مالند – سپس دوری میزنند و بر می خیزند تا بار دیگر همراه با فوجهای عاصی کننده دیگر بازگردند.
چیچیکف هنوز فرصت تماشای دقیق محل را به دست نیاورده بود که فرماندار بازویش را گرفت و او را به همسرش معرفی کرد. در اینجا هم تازه وارد کار شایسته ای :کرد نسبت به همسر فرماندار چنان خوشامد گویی کرد که در واقع از مردی میانسال با رتبه و مقامی که نه خیلی بالا و نه خیلی پایین است انتظار میرود. هنگامی که عده ای از میهمانها زوج زوج به رقص پرداختند و سایرین کنار دیوار جمع شدند او دستهایش را به پشتش قلاب کرد و دو دقیقه ای به دقت به تماشا پرداخت بسیاری از خانمها لباسهای زیبا و برازنده ای پوشیده بودند، در حالی که دیگران هر چه را که به خواست خدا به آن شهر روستایی راه یافته و به دستشان رسیده بود بر تن کرده بودند. در آنجا هم مردان، مانند هر جای دیگر بر دو نوع بودند بعضیها لاغر و ظریف بودند و همینها بودند که دور و بر خانمها پرسه میزدند. بزحمت میشد آنها را از همگنان پترزبورگیشان تشخیص داد یا موهای دو طرف گونه ها را با همان ،ظرافت ،سلیقه و دقت شانه کرده بودند و یا صورتهای بیضی شکلشان تمیز و تراشیده و مطبوع .بود آنها کنار خانمها می نشستند و با آنان به همان شیوه مرسوم در پایتخت به زبان فرانسه گفتگو می کردند نوع دیگر مردان را چاقها تشکیل میدادند یا آنهایی که مانند چیچیکف نه خیلی چاق بودند و نه خیلی لاغر و اینها وقتی چشمشان به خانمها می افتاد به آنها پشت میکردند و به دور و بر مینگریستند تا ببینند آیا میز سبز ورق بازی برپا شده است یا نه این دسته صورتهایشان گرد و فربه بود و بعضیهایشان حتی خالهای گوشتی هم داشتند و چند تایی آبله رو بودند که تا روی چکمه هایشان هم مهر آبله داشتند. اینها موهایشان را نه به صورت زلف کاکلی بلند آراسته بودند و نه به صورت فرفری و نه به صورت فلان مدل فرانسوی؛ بلکه آن را با ماشین کوتاه و یا چرب و چسبان کرده بودند؛ چهره هایشان غالباً چاق و خونسرد و بلغمی بود.
اینها مقامات محترم شهر بودند ،افسوس در این دنیا چاقها امورشان را بهتر از لاغرها می گذرانند آدمهای لاغر احتمالاً وظایف ویژه ای را عهده دار میشوند یا فقط اسمشان در آمارها می آید و برای خالی نبودن عریضه در اداره حضور می یابند ولی به هر حال موقعیتشان ناچیز و ناپایدار و کاملاً ناامن و متزلزل .است آدمهای چاق هرگز مقامها و موقعیتهای به اصطلاح مشروط را نمی پذیرند فقط موقعیتهای صریح و مستقیم را قبول دارند؛ و اگر خودشان را جایی بند کنند، با اطمینان و قاطعیت بسیار عمل خواهند کرد و حتی اگر صندلی زیر پایشان خرد شود و فرو بریزد از جا نمی.جنبند دنبال ظواهر فریبنده نیستند. دوخت و مدل کتهای فراکشان به خوبی مال لاغرها نیست – ولی در عوض سخاوتی اصیل و الهی در هیکلهای تنومندشان نهفته است. برای یک آدم لاغر در عرض سه سال حتی یک سرف که در وثیقه نباشد باقی نمیماند، حال آنکه آدم چاق را ببینید! او بی سرو صدا راه خود را رفته است و اینجا و آنجا در یک گوشۀ شهر خانه ای به نام زنش خریده است، و سپس در گوشه دیگر شهر یک خانه ای دیگر و بعد، یک کوچکتر در بیرون شهر، یک ده کوچک و کمی بعد کل یک دهکده و تمام متعلقاتش سرانجام آدم ،چاق پس از عمری خدمتگزاری به خدا و نزار و جلب احترام عمومی، از خدمت بازنشسته میشود به خارج شهر نقل مکان میکند و به عنوان یک ملاک و یک جنتلمن میهمان نواز شهرستانی روس سامان میگیرد و بدین ترتیب زندگی میکند، خوب هم زندگی می کند.
پس از او نوبت به وارث لاغرش میرسد که تمام ثروتی را که او روی هم انباشته است به شیوه ،روسی بی معطلی بر باد میدهد. اینها موضوعاتی بود که چیچیکف ضمن برانداز کردن مجلس به آن فکر میکرد و نتیجه تفکرش این بود که به چاقها ملحق شود و در میان آنها همۀ چهره هایی را که هم اکنون برایش آشنا بودند یافت دادستان با ابروهای بسیار سیاه و بسیار پرپشت که در واقع از آن تیپهای جدی و ساکت بود با پلک زدن خفیفی که در چشم چپش ظاهر میشد چنین به نظر میرسید که میخواهد بگوید به آن اتاق نزد من بیایید، می خواستم مطلب مهمی را به شما بگویم ” رئیس بسیار کوتاه قد اداره پست که در عین حال یک فیلسوف و اندیشمند به حساب می آمد، و رئیس دادگاه بخش که فردی کاملاً منطقی و اهل حال بود.
همگی از چیچیکف آن چنان که درخور یک دوست قدیمی است استقبال کردند و او با حالتی تقریباً ظریف و با کرنشهای کج که در عین حال کاملاً دوستانه بود، پاسخ گفت. در این میان با دو نفر ملاک آشنا شد. مانیلوف • مهربان و شفیق، و سوباکویچ * * که ظاهری خشن داشت و آشناییشان را با لگد کردن پای او و گفتن معذرت میخواهم ” آغاز کرد. در این موقع ورقها را برای شروع بازی حکم به دست چیچیکف دادند و او آنها را با کرنش مؤدبانه معمولی خود دریافت کرد. دور میز سبز نشستند و تا هنگامی که شام را آوردند آنجا را ترک نکردند. همین که بازی آغاز شد همه مذاکرات قطع شد رئیس پست با آنکه آدمی بسیار پر حرف بود، به محض اینکه ورقها را به دست گرفت، چهره اش حالتی متفکرانه به خود گرفت ؛ لب پایینش را روی لب بالایش برد و این حالت را در همه طول بازی حفظ کرد هر بار کارتی میانداخت مشتی روی میز می کوفت و اگر بیبی بود میگفت برو پی کارت عجوزه و اگر شاه بود میگفت برو بهش نشون بده موژیک * من . ” و رئیس دادگاه بخش هم با جمله یی مانند من هم ریشش را برایش میکشم! ” گهگاه به او پاسخ میداد در حالی که بازیکنان کارتهایشان را روی میز می انداختند جملاتی مانند حالا ببینیم چی میشه ” یا ” حالا که چیز دیگری ندارم خشت میاندازم رد و بدل میشد.
یا بسادگی زیر لب ی :گفتند حالا ،دل دلی ” یا ” پیکی پیکی ” و یا صرفاً ” پیک ” و از این قبیل اصطلاحات در پایان هر دور بازی بحثهای معمولی با صدای نسبتاً بلند در می گرفت. تازه وارد هم در این بحثها شرکت می کرد تا همه ببینند که او هم بحث میکند ولی در این کار بسیار ملایمت به خرج می داد. مثلاً هیچ وقت نمی گفت ” شما دولو بازی کردید. ” در عرض می گفت ” دولویی که انداختید موجب خوشوقتی بود و من این افتخار را داشتم که آن را ببرم برای اینکه طرفش را ناچار کند که نظریاتش را راحتتر قبول کند، انفیه دان نقره ای میناکاری شده اش را که در ته آن دو گل بنفشه برای معطر کردن گذاشته بود مرتباً تعارف می کرد.



دیدگاه کاربران