رمان مخمور شب
رمان مخمور شب رمان مخمور شب

رمان مخمور شب

دانلود با لینک مستقیم 2 1
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان مخمور شب
نویسنده
نسترن اکبریان
ژانر
عاشقانه، اجتماعی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
440 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان مخمور شب' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان مخمور شب نوشته نویسنده نسترن اکبریان pdf بدون سانسور

عنوان اثر: مخمور شب

پدید آورنده: نسترن اکبریان

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 440

معرفی رمان مخمور شب

در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد… گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود می‌کشید و چاره اش دود کردن شب ها بود…دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد…نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به باروت آتش انداخته نمی‌دانست به زودی با گره‌ی سرنوشت تلاقی خواهد کرد...

خلاصه رمان مخمور شب

قبل از آنکه قصد رفتن کند، باز هم بی‌پروا دل به جسارت داده و دستش را در دست گرفتم. «پیش من باش…» خواست دستش را از دستم بیرون بکشد که محکم‌تر گرفتم و سر بلند کردم. چند تار از موهای لَختم روی صورت ریخت و در حالی که به جدل‌های ذهنی‌ام پایان می‌دادم، آرام آرام آن یک قدم را هم جلو رفته و سرم را به سینه‌اش چسباندم. تپش تند سینه‌اش باعث شد ضربان قلبی که در گلو حس می‌کردم با آن ترکیب شده و جسارتم بیشتر شود.

به تندی عقب کشید و پشت به من کرد. «بخواب. حالت خوب نیست. نمی‌فهمی داری چیکار می‌کنی.» باز هم دستش را روی همان نقطه‌ی جوش گذاشته بود. باز هم مرا کوچک شمرده بود. باز هم گفته بود نمی‌فهمم… باز هم از ضعفم زده بود. لجاجتی که بیخ خِرَم را گرفته بود، عقل و فهم در سرم نمی‌شد. نبردی بود بین من و من! می‌خواستم خودم را شکست دهم، لازم بود به خودم اثبات کنم آنکه آن‌ها می‌گفتند نبودم. با خودم هم درگیر شده بودم… او نباید آن حرف‌ها را می‌زد، نمی‌دانست بدتر داشت حالم را خراب‌تر می‌کرد. نمی‌فهمید که من به جای کوچک شدن، نیاز به حمایت داشتم. نیاز داشتم کسی باورم کند، کسی بهای انسانی به من بدهد و حرف‌هایم را تأیید کند…

مرحله‌ی آخر بود. حسابی خودم را خورد کرده بودم و او هر بار پس‌م زده بود. غرور لهیده‌ام دیگر توان رد شدن نداشت. باید حرف من می‌شد… باید می‌فهمید بچه نبودم! آن «باید» کذایی داشت جانم را می‌خورد. از پشت به آغوشش کشیدم. مانند دیوانه‌ها… مانند مجنونی که دست نیازش را به سمت هر کسی دراز می‌کند… داشتم گدایی محبتش را می‌کردم. داشتم گدایی می‌کردم که مرا ببیند. داشتم خود را به هر دری می‌زدم که مرا شبیه بچه نبیند، و او هر بار بدتر از قبل پس‌م می‌زد!

دست‌هایم را محکم دور کمرش حلقه کرده بودم و سرم را به پشت محکمش چسبانده بودم. چقدر محتاج یک تکیه‌گاه محکم بودم. صدای نفس‌های تندش همراه با نفس‌نفس‌زدن‌های حرصی من شده بود. یک دستش روی دو دستم نشست و با قدرت گره‌شان را باز کرد. بدون آنکه به سمت من برگردد، با صدای آرام‌تری لب زد:
«یکم دیگه به این حرکاتت ادامه بدی… برای بار آخر می‌گم برو یه گوشه بی‌سر و صدا بشین تا صبح بشه و حالت سر جاش بیاد.»

گره بازشده‌ی دستانم را دوباره دور کمرش قفل کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود، با استیصال گفتم:
«یعنی اونقدر بَدم که حتی نگاهم هم نمی‌کنی؟! با وجودی که خودم می‌خوام؟!»

دوباره دستش را روی قفل دست‌هایم گذاشت… گرمای دستش داشت دستم را گرم می‌کرد.
«هر چی امشب اتفاق بیفته، توی همین اتاق می‌مونه! خودت خواستی…»

باکس دانلود

دسترسی به دانلود با خرید تکی یا خرید اشتراک ویژه امکان پذیر است

خرید تکی و دانلود 39,000 تومان
خرید اشتراک ویژه و دانلود

دیدگاه کاربران

ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  • Avatar
    آیلا
    11 مهر 1404 - 14:36

    خیلی زمان قشنگی بود