کتاب اختراع انزوا
عنوان | کتاب اختراع انزوا |
نویسنده | پل استر |
ژانر | پسامدرن، ادبیات داستانی معاصر، اگزیستانسیالیستی |
تعداد صفحه | 254 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب اختراع انزوا نوشته نویسنده پل استر pdf بدون سانسور
عنوان اثر: اختراع انزوا
پدید آورنده: پل استر
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 254
معرفی کتاب اختراع انزوا
اختراع انزوا نام اولین کار پل استر،نویسنده آمریکایی، است که در سال ۱۹۸۲ منتشر شد.کتاب به دو بخش اصلی تقسیم میشود:پرتره مرد نامرئی که بر روی مرگ ناگهانی پدر استر تمرکز دارد و کتاب خاطره که در آن استر به تشریح نظرات شخصی خود درباره برخی موضوعات مانند تصادف، سرنوشت و انزوا میپردازد که در آینده موضوع بسیاری از کتابهای او را نیز تشکیل داده است.
خلاصه کتاب اختراع انزوا
عمه ام تمام روز پیش مادرم ،ماند و هر چند ساعت یک بار به پدرم زنگ میزد و می خواست که بیاید پدرم میگفت بعداً، الان گرفتارم، وقتی بتوانم خودم را میرسانم. کمی بعد از نیمه شب من راه خودم را به دنیا باز کردم اول با ماتحت و به احتمال قوی جیغ زنان مادرم تمام شب منتظر شد تا پدرم پیدایش شود. اما او صبح روز بعد آمد، همراه با مادرش که میخواست نوه ی شماره ی هفت را بررسی کند. ملاقاتی کوتاه و عصبی و بعد دوباره رفتن به سرکار مسلماً مادرم گریه کرد. هر چه نباشد جوان بود و توقع نداشت این قدر برای شوهرش کم اهمیت باشد ولی پدرم هیچ وقت این جور چیزها را درک نمیکرد نه در ابتدا نه در پایان هرگز برایش ممکن نبود در جایی که بود، باشد چون تمام عمرش را جای دیگری بود؛ جایی بین این جا و آنجا ولی هیچ وقت واقعاً اینجا نبود و هیچ وقت واقعاً آنجا نبود.
سی سال بعد همین درام کوچک تکرار شد این بار خودم آنجا بودم و با چشمان خودم دیدم بعد از آنکه پسر خودم به دنیا آمد فکر کردم این حتماً خوش حالش میکند. مگر نه این که هر مردی از پدربزرگ شدن لذت میبرد؟ میخواستم بازی کردنش با نوزاد را ببینم تا مدرکی داشته باشم از این که بالاخره او هم توانایی ابراز احساسات را دارد که او هم بالاخره همان احساسات مرسوم آدمهای دیگر را دارد و اگر می توانست علاقه اش را به نوه اش نشان دهد مگر نه این بود که به شیوه ای غیر مستقیم علاقه اش را به من نشان میداد؟ عطش آدم به عشق پدرش حتی پس از بزرگسالی هم فروکش نمیکند.
ولی خب، آدم ها تغییر نمیکنند در کل پدرم تنها سه یا چهار بار نوه اش را دید و در هیچ مرتبه ای قادر نبود او را از انبوه نوزادهایی متمایز کند که هر روز به دنیا می آیند وقتی اولین بار به پسرم نگاهی انداخت دنیل تازه در هفته اش بود به وضوح میتوانم آن روز را به یاد بیاورم یک شنبه ی داغی در اواخر ،ژوئن هرم داغ ،هوا هوای خاکستری از رطوبت حومه ی شهر پدرم ماشینش را پارک ،کرد، همسرم را دید که بچه را توی کالسکه اش میخواماند و آمد تا سلامی کند. سرش را یک دهم ثانیه روی کالسکه خم کرد ،صاف ایستاد و به همسرم گفت «بچه ی قشنگیه عاقبت به خیر بشه و بعد راهش را کشید و رفت توی خانه. می توانست همین برخورد را با بچه غریبه ای داشته باشد که توی صف سوپر مارکت دیده بود در باقی دیدار آن روز به دنیل نگاه نکرد، حتی یک بار و هرگز نخواست که او را بغل کند.
همه ی اینها، صرفاً نمونه اند. می فهمم که ورود به انزوای دیگری غیر ممکن است. اگر این درست باشد که ما اصلاً بتوانیم انسانی دیگر را حتی اندکی بشناسیم، تنها تا جایی میتوانیم پیش برویم که خود او بخواهد خودش را بشناساند. آدم می نواند. بگوید سردم است یا آنکه چیزی نگوید و ما ببینیم که او می لرزد. در هر دو حال خواهیم دانست که او سردش است. اما درباره ی انسانی که چیزی نمیگوید و نمیلرزد چه؟ جایی که همه چیز بغرنج است جایی که همه چیز بسته و گنگ است آدم نمیتواند جز تماشا کاری نکند. اما این که آدم بتواند از آنچه تماشا میکند معنایی برداشت کند، یک سر موضوع دیگری ست. نمی خواهم هیچ چیز را مسلم فرض کنم. او هرگز درباره ی خودش حرف نزد هرگز به نظر نرسید چیزی بداند که بتواند درباره اش حرف بزند. انگار زندگی درونی اش حتی از خودش هم فرار میکرد. او نمی توانست درباره اش حرف بزند و برای همین در سکوت از هر حرفی صرف نظر میکرد.
اگر چیزی وجود ندارد مگر سکوت آیا حرف زدن من گستاخی نیست؟ و با این حال اگر چیزی بیش از سکوت وجود میداشت در وهله ی اول آیا من نیاز به گفتن از آن را احساس میکردم؟ انتخابهای من محدودند میتوانم ساکت بمانم یا آن ا آن که میتوانم از چیزهایی حرف بزنم که نمیتوان صحت شان را اثبات کرد. دست کم میخواهم تا واقعیات را ثبت کنم تا حد امکان بی واسطه عرضه شان کنم و بگذارم آنها هر چه که باید را بگویند اما حتی واقعیات هم همیشه حقیقت را نمیگویند.
او چنان سرسختانه ظاهر خنثایی داشت، رفتارش چنان مطلقاً ، پیش بینی بود که هر کاری میکرد شکل غافلگیر کننده به خودش میگرفت باور وجود داشتن چنین فردی سخت است؛ فردی فاقد احساسات که از دیگران این قدر کم میخواست و اگر چنین مردی وجود نداشته معنایش این است که مرد دیگری وجود داشته، مردی پنهان درون مردی که حضور نداشته و قلقش این است که او را پیدا کنیم. به این شرط که او برای پیدا شدن وجود داشته باشد. فهمیدن این که درست از همین ،شروع این پروژه ذاتاً شکست خورده است.
اولین خاطره غیاب او در اولین سالهای عمرم او صبح زود قبل از بیدار شدن من سرکار می رفت و مدتها بعد از خوابیدنم به خانه بر میگشت. من پسر مادرم بودم و در مدار او زندگی میکردم. قمر کوچکی بودم که حول زمین عظیم او میگشتم؛ ذره ای در دایرهی جاذبه ی او، و جزر و مدها را آب و هوا را و نیروهای احساسی را کنترل میکردم ترجیع بند همیشگی پدرم این بود این قدر لیلی به لالاش نگذار، لوسش میکنی. ولی من بچه ی خیلی سالمی ،نبودم و مادرم همین را بهانه ی توجه بیحد ر حصرش به من کرده بود ما زمان زیادی را با هم سپری میکردیم، او در تنهایی اش و من در اسپاسمهای عضلانی،ام صبورانه در مطب دکترها انتظار میکشیدیم تا یکی پیدا شود و آشوب موج زننده در دل و روده ام را فرو بخواباند. حتی همان موقع هم به شکلی مأیوسانه خودم را به این دکترها می آویختم و میخواستم بغلم کنند. از همان ابتدا انگار به دنبال پدرم میگشتم، دیوانه وار به دنبال هر کسی بودم که به او شبیه باشد. خاطرات بعدی: اشتیاق ذهنم همیشه آماده بود تا به جزئی ترین بهانه واقعیات را انکار ،کند لجوجانه به امیدواری ام به چیزی ادامه دادم که هرگز به من داده نشد یا چنان به ندرت و تصادفی داده شد که به نظر می رسید در خارج از گستره ی تجربیات معمول اتفاق می افتد؛ در جایی که من هرگز نمی توانستم بیش از چند لحظه در هر مرتبه در آن زندگی کنم. نه اینکه احساس میکردم از من بیزار است فقط این که انگار حواسش جای دیگری بود و نمی توانست به مسیر من نظر کند و من بیش از هر چیز دیگر می خواستم او به من توجه کند.
- انتشار : 26/05/1404
- به روز رسانی : 26/05/1404