رمان آخرین سقوط

عنوانرمان آخرین سقوط
نویسندهامیر احمد ( نویسنده انجمن رمان بوک)
ژانرفانتزی، علمی تخیلی
تعداد صفحه546
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان آخرین سقوط

دانلود رمان آخرین سقوط  نوشته نویسنده امیر احمد pdf بدون سانسور

عنوان اثر: آخرین سقوط

پدید آورنده: امیر احمد ( انجمن رمان نویسی رمان بوک)

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 546

معرفی رمان آخرین سقوط

خواب‌ها و کابوس‌ها مدام بر پیکره‌ی ذهن تاریک، بیمار و آشفته‌ام چنگ می‌زنند، سوالات و خاطرات ترسناکی من را به بازی گرفته‌اند، من که هستم؟ در این دنیای تاریک، سرد و سوخته چه می‌کنم؟ هدفم چیست و برای چه نفس می‌کشم؟ سوالاتی که تا به آن‌ها پی نبرم نمی‌توانم این دنیای مرده و بی‌رحم را ترک کنم، آیا چیزی که طالب آن هستم را به دست می‌آورم؟

خلاصه رمان آخرین سقوط

به دنبال منبع صدا از کامیون کمک‌های اولیه خارج می‌شوم. نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. تاریکی شدید، مانع دیدم شده و نمی‌توانم اطرافم را به درستی تشخیص دهم.

در میان ساختمان‌های آتش گرفته و ویران‌شده و ماشین‌ها و کامیون و اتوبوس‌های غول پیکر اطرافم، رد نگاهم با سایه‌ی موجود عجیبی تلاقی می‌کند که در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود. ترس و دلهره‌ی شدیدی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد.

صدای غرش‌ها از دور، هراسم را چند برابر می‌کند. باید تا جایی که می‌توانم از این‌جا دور شوم؛ اما توان این کار را ندارم. ساختمان‌ها از من فاصله‌ی زیادی دارند و تانک‌های سوخته به همراه ماشین‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌های غول‌پیکر منهدم‌شده، راه را تا حد زیادی مسدود کرده‌است.

صدای غرش با نزدیک‌تر شدن به من، به خرخر تبدیل می‌شود و ناقوس مرگ را در سرم به صدا در می‌آورد.

یعنی آن صدا به چه موجودی تعلق دارد؟ صدای گرگ یا خرس؟ اما چندان شباهتی به صدای آن‌ها ندارد، اصلاً شاید… .

حتی فکر کردن به آن، ترس و وحشتم را بیشتر می‌کند. بلافاصله فکری به ذهنم می‌رسد. با عجله و ترس به زیر کامیون کمک‌های اولیه می‌روم و در تاریکی، خودم را در زیر آن پنهان می‌کنم. صدای شکسته و له شدن سقف ماشین های فرسوده‌ی اطراف، نشان از نزدیک‌تر شدن موجود عجیب می‌دهد.

صدای خرخر‌ها در نزدیکی کامیون بیشتر می‌شود. درست چهار دست بزرگ و رعب‌انگیز با چنگال‌های تیز و برنده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.

موجود، هوای اطراف را می‌بوید و به طرف جسد سلاخی‌شده، می‌رود. جسد را با ولع شدیدی بو می‌کشد. آب دهانش را بر روی آن می‌ریزد و حالم را بد می‌کند. ناگهان با غرش کوتاهی جسد را به دهان می‌گیرد.

با دندان‌های بی‌شمار و تیزش آن را تکه‌تکه می‌کند و با چند حرکت ساده، آن را در چشم بهم زدنی می‌بلعد.

خون قرمزرنگ از دهانش سرازیر شده و همراه با آب دهانش به دور و اطراف می‌پاشد. ثانیه‌ها به سختی می‌گذرند. قلبم از شدت ترس به سرعت شروع به تپیدن می‌کند.

آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. عرق، پیشانی‌ام را خیس کرده و نفس‌هایم به شماره افتاده‌است.

موجود عجیب پس از نگاهی به اطراف، به زیر کامیون کمک‌های اولیه زل می‌زند.

کمی دور آن می‌چرخد و اطراف آن را بو می‌کشد و غرش‌کنان، ضربه‌ی کوتاهی به کامیون وارد می‌کند.

از رفتارش مشخص است که متوجه حضور من در زیر کامیون شده‌است.

با صدایی که از ترس و وحشت می‌لرزد، می‌گویم:

لَ… لَ…لعنتی، چرا نمیری؟

مدام این جمله را در سرم تکرار می‌کنم، اما انگار آن موجود قصد ترک کردن اینجا را ندارد. او ناخن‌های تیزش را بر روی بدنه کامیون می‌کشد و صدای گوش‌خراشی را ایجاد می‌کند.

با دست سالمم گوشم را می‌گیرم تا شاید کمتر صدای گوش‌خراشش باعث آزار و اذیتم شود؛ اما این کار فایده‌ای ندارد.

موجود، ناخن‌های تیزش را از بدنه‌ی کامیون جدا می‌کند و غرش بلندی می‌کشد، سپس زبانش را از دهانش بیرون می‌آورد و آن را در هوا می‌چرخاند و بر روی صورت و بخشی از دماغش می‌کشد و حالم را بهم می‌زند.

با احتیاط صورتم را نزدیک تایرها می‌برم. سعی می‌کنم نگاهی به بیرون بی‌اندازیم. درست در همین موقع، باز و بسته شدن فکی پر از دندان‌های تیز و خونین را در مقابل چشمانم می‌بینم و سعی می‌کنم تا جایی که ممکن است خودم را به عقب بکشانم… .

بدنم از شدت ترس فلج شده‌است. در تاریکی به دست‌ و چنگال‌های تیزش نگاه می‌کنم. موجود هیولا‌مانند با شدت به کامیون ضربه می‌زند و چنگال‌ تیز و برنده‌اش را وحشیانه به زیر آن می‌کشد و سعی می‌کند تا من‌ را به چنگ آورد. ناگهان کامیون اندکی به سمت بالا متمایل می‌شود و برای زمان کوتاهی چهره‌ی وحشتناک آن موجود عجیب که تا حد زیادی به گرگینه شباهت دارد در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. پوست صورتش از بین رفته و ماهیچه‌های قرمزرنگ آن نمایان شده‌است. چشمان سرخ‌رنگ و بزرگش کمی از حدقه بیرون زده و چهره‌ی او را به شدت خشن و ترسناک کرده‌است. موجود، دهانش را باز کرده و سعی می‌کند دندان‌های اره‌‌ای‌مانند و بلند و بی‌شمارش را برای دریدن صورتم به من نزدیک کند. با تقلا و زحمت زیاد سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از او فاصله بگیرم. آشوبی در دلم ایجاد شده‌است، شقیقه‌هایم نبض می‌زنند، گویی با پتک بر آن‌ها ضربه وارد می‌کنند. هر لحظه ممکن است که دندان‌های اره‌ مانندش صورتم را بدرد و مرا به کام مرگ بفرستد. صدای داد و فریادهای بلندم در میان صدای غرش‌ها و خرخر‌هایش و صدای خوفناک رعد و برق و باد، محو و ناپدید می‌شود. آرزو می‌کنم به همان تاریکی بازگردم که از آن زاده شده‌ام. آن موجود در آخرین تلاش‌هایش چنگال‌های تیزش را به بدنه و زیر کامیون می‌کشد و صداهای ناهنجاری را به وجود می‌آورد. با دست سالمم یکی از گوش‌هایم را می‌گیرم تا کمتر در سرم احساس درد کنم، اما این کار بی‌فایده است. چشمانم را می‌بندم تا پیش از این شاهد چنین صحنه‌ی هراسناکی نباشم. دلم می‌خواهد که آن موجود از مقابل دیدگانم نیست و نابود گردد. در این موقع صدای شلیک گلوله‌ای هوا را می‌شکافد. با باز شدن چشمانم، هیولا کامیون را رها می‌کند.

کامیون که کمی به سمت بالا جهت داشت با سرعت به زمین برخورد می‌کند و آن هیولای چندش‌آور با غرش‌های گوش‌خراش و بلندش به دنبال منبع صدا در فضای تاریک اطراف ناپدید می‌شود. آب سردی بر روی آتش نگرانی و هول و وحشتم ریخته‌می‌شود. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام با شدت بالا و پایین می‌رود. آب دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و چشمانم را چند بار باز و بسته می‌کنم. در میان صدای رعد و برق و باد و نفس‌نفس زدن‌هایم، نا‌خود‌آگاه پلک‌هایم بر روی هم می‌افتند و در تاریکی زیر کامیون به خوابی عمیق فرو می‌روم.

عَمو… .

عَمو… .

با آن که فضای تاریک اطراف با نور کم و ضعیفِ لامپِ رو‌به‌رو‌یم اندکی روشن شده‌است نمی‌توانم به خوبی اطرافم را تشخیص دهم.

یک‌مرتبه؛ سایه‌ی ضعیفی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. با کمی دقت چهره‌ی زخمی و خونین دختر بچه‌ای را که به سختی قابل شناسایی است، مشاهده می‌کنم!

او در حالی که غمگینانه خودش را بغل کرده‌است رو به من با صدایی که اضطراب و ناراحتی از آن موج می‌زند می‌گوید:

قول دادی که برگردی پیشمون!

در مقابلش زنی جوان با شلوار و لباس پوسیده و آبی‌رنگ پلیس، پشت به من زمین افتاده، سر تا پایش خونین است و اثری از حیات در او پیدا نمی‌شود.

دلم می‌خواهد به دختر بچه نزدیک و از شدت دل‌تنگی او را در آغوش بگیرم، اما توان حرکت کردن ندارم. گویی شخصی پاهایم را از زمین محکم گرفته و قدرت و توان هر اقدامی را از من سلب کرده‌است. با زحمت زیادی دستم را به سمتش دراز و با صدایی که اطمینان در آن موج می‌زند می‌گویم:

نگران نباش، میام تو و مادرت رو زنده می‌کنم! بهت قول می‌دم، قول می‌دم که هر دوتون رو زنده کنم!

چهره‌ی دختر بچه نگران‌تر از قبل می‌شود و با چرخاندن سرش به درِ زنگ‌زده و سیاهی که درست در روبه‌رویم قرار دارد، نگاهی می‌اندازد. ناگهان از پشت در صدایی که سرشار از خشم و کینه است بیرون می‌آید و در فضای تاریک اطراف طنین می‌اندازد. در فرسوده با ضربه‌ی محکمی شکسته شده و شخصی که با ماسک سیاه‌رنگی چهره‌اش را پوشانده و چوب‌دستی بلندی در دست دارد، چند قدم جلو می‌آید و در مقابل دختر بچه می‌ایستد. دختر‌ک رو به من می‌کند و ملتمسانه می‌گوید:

عمو، نذار اون من رو ببره! اون می… می… می‌خواد، من… من… من رو… !

بغض، گلوی دخترک را می‌فشارد. مرد با عصبانیت به طرف دختر بچه می‌رود و سعی می‌کند تا او را با خود ببرد. دختر بچه با تمام توانش شروع به جیغ و فریاد می‌کند و سعی دارد مقاومت کند اما این کارها فایده‌ای ندارد. می‌خواهم به کمکش بروم، اما نمی‌توانم کاری کنم. انگار بدنم فلج شده و اصلاً از من پیروی نمی‌کند. مرد نگاهی به من و سپس به آن زن جوان می‌اندازد و با چوب‌دستی به لامپی که در روبه‌‌رویم قرار دارد، ضربه‌ی محکمی می‌کوبد. نور چراغ به سرعت خاموش شده و تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد… .

با شنیدن صدای بلندی شبیه به صدای کلاغ، چشمانم را می گشایم و از جای خود می‌پرم. سرم به سقف سیاه‌‌رنگ و سفت زیر کامیون برخورد می‌کند. درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود. با دست سالمم سر خود را محکم می‌گیرم و کمی ماساژ می دهم. وقتی به خود می‌آیم، می‌فهمم که با صدای بلندی در حال فریاد زدن هستم. دست از داد و فریاد برمی‌دارم و چشمان خواب آلودم را با سرعت باز و بسته می‌کنم، کمی طول می‌کشد تا پی ببرم که داشتم خواب می‌دیدم.

نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن موجود عجیب و وقایع چند ساعت قبل را به یاد می آورم. با احتیاط و به آرامی سرم را به بیرون هدایت می‌کنم و سعی می‌کنم ردی از آن موجود عجیب پیدا کنم اما چیزی به جز دود آتش و ساختمان مخروبه و ماشین درب و داغان‌شده، نمی‌بینم.

با زحمت زیادی از زیر کامیون به بیرون می‌خزم و بر پشت آن لم می‌دهم. ناخودآگاه ذهنم به سمت ر‌ویایی که دیدم می‌رود. دختر‌ بچه‌ای من را عمو خطاب کرده و از من در مقابل شخصی که ماسک سیاه‌رنگی به چهره‌‌اش زده بود تقاضای کمک داشت. سعی می‌کنم اسمم را به خاطر آورم، اما چیزی به ذهنم نمی‌آید. سوالات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند و افکار آشفته‌ام را اشفته‌تر می‌کنند

 

دانلود رمان آخرین سقوط
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان آخرین سقوط
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها