 
 
رمان رقصنده درد
دانلود رمان رقصنده درد نوشته نویسنده پریا عباسی pdf بدون سانسور
عنوان اثر: رقصنده درد
پدید آورنده: پریا عباسی
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: شهریور 1404
شمارگان صفحات : 868
معرفی رمان رقصنده درد
رقصنده ی درد داستان دختری به نام آیه است که مانند هزاران دختر این سرزمین در نوجوانی با یک اتفاق تباه شدن را تجربه کرد و مسکوت ماند.
او ناخواسته وارد بازیای می شود سراسر از دروغ، ورق بر می گردد و حال او زنی است در آستانه ی عاشقی...و آیا مادران این سرزمین به پسران خود آموخته اند زن را دوست بدار همانگونه که هست ؟
خلاصه رمان رقصنده درد
تمام مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را آنقدر دویده بودم که اینجا نفس کم آورده بودم. خیابان، مثل هر روز در آن وقت صبح، شلوغ بود و صدای بوق ماشینها و ترافیک، خردکننده بود برای روح و روان خستهام. پُفی کشیدم و زیر لب فحش ریز دیگری نثار روح عمهی رانندهی اتوبوس کردم و روی صندلی آهنی و چرک ایستگاه نشستم.
نگاهی به اطراف انداختم. همه در تکاپو بودند و هر کسی در عالم خودش بود. دستفروشی پیر، تازه بساط کارش را کنار دیوار پشت ایستگاه پهن میکرد و دعوای دو رانندهی تاکسی آنطرف خیابان بالا گرفته بود. آهی از نهادم بلند شد. انگار این بیچارهها هم، مانند من، روز خوبی را شروع نکرده بودند. باز هم دیر به سر کار میرسیدم. همهی اینها تقصیر خودم بود. نباید به حامد قول میدادم تمام تکالیف ریاضیاش را انجام دهم، به شرطی که برای رفتن به حمام تن در دهد.
حمام رفتن این برادر کوچکتر، در خانهی ما معضلی شده بود. نیمخیز شدم و نگاهی به مسیر آمدن اتوبوس انداختم و تقریباً از آمدنش ناامید شدم. دلم آشوب شد. میدانستم مهریجان، سرپرست کارگاه، در کارش جدی است و خودم تا به حال شاهد اخراج چندین نفر از دختران بودم. پس درنگ نکردم. گوشی نهچندان مدرنم را از جیب کنار مانتوام بیرون کشیدم و شمارهی نرگس را گرفتم. از روی صندلی ایستگاه بلند شدم، کمی جلوتر آمدم و برای پراید سفید اسقاطی که خرامان به سمتم میآمد، دست بلند کردم: «دربست. کامرانیه چندمی برید آقا؟» دو دستش به فرمان چسبیده بود و همانطور به طرفم برگشت و نگاهی به سر تا پاییم انداخت و رو برگرداند: «از اینجا تا اونجا خیلی راهه آبجی، میشه سی تومن.»
از سر درماندگی آهی کشیدم و در صندلی عقب ماشین را باز کردم و تقریباً با بوق اعتراض ماشینهای پشتی، خودم را به روی صندلی کهنه و پوستانداختهی عقب پرت کردم و از آیینهی جلو، چهرهی آفتابسوختهی مردی را دیدم که از دشت صبحش راضی به نظر میرسید. صدای جیغ نرگس در گوشم پیچید: «آیه، تو که هنوز نیومدی؟ به خدا من دیگه نمیتونم کاری بکنم. اگه بفهمه، هر دوتومون رو پرت میکنه بیرون. کجایی تو آیه؟ الو!» از همهمهی اطرافش معلوم بود که هنوز در رختکن هستند. صدایم را تا حد ممکن مظلوم کردم و نالیدم: «نرگسی، از اتوبوس جا موندم، الان دربست گرفتم. گوشیم آلارم نداد لعنتی. ببین، تو فقط در سالن رو باز بذار. خودم رو زود میرسونم. جبران میکنم، قول میدم.»
صدای «آیه» گفتن اعتراضیاش فضای گوشم را پر کرد. صدایش را آرامتر کرد تا اطرافیان متوجه نشوند: «ببین، میگن امروز بت یونانی سرکشی داره. تا قبل از اون، شاید مهری نفهمه نیستی. به خدا خودت رو قبل از اینکه مهری بفهمه برسون.» باز هم صدای آرامش رنگ اعتراض گرفت: «تو که هر وقت این سرکشی داشت نبودی. بیا ببین دخترا چه طور گل و گلی میکنن خودشونو براش.» داشتم نرگس را با ادای این جمله تصور میکردم. لبخند کمرنگی زدم: «نرگس جان، در اون سالن وامونده رو باز بذار. سرکشی بت یونانی پیشکش امروز. اگه اخراج نشدم، یه چیزی نذر امامزاده میکنم.» خندهی ریزی کرد: «بس کن بیلیاقتی...» صدایش شتاب گرفت و من شنیدم: «آیه، من باید برم. ببین، در رو باز میذارم. خودت رو برسون.» و صدای بوقهای ممتد، گوشم را آزرد.
گوشی را در کیفم چپاندم. خودم را بغل کردم، سرم را به پشتی سیاه صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم. با این که کابوسهای شبانهام کمتر شده بود، باز هم حسرت خواب راحت، چندین سال بود در من میلولید. فکرم به سمت او رفت ...
باکس دانلود
دسترسی به دانلود با خرید تکی یا خرید اشتراک ویژه امکان پذیر است
خرید تکی و دانلود 35,000 تومان 
 
 



من خیلی خوشم اومد قلم درکل زیبا بود ولی بعضی جملات نیاز به ویرایش داره