رمان مرگ با ارزوی زندگی
رمان مرگ با ارزوی زندگی رمان مرگ با ارزوی زندگی

رمان مرگ با ارزوی زندگی

دانلود با لینک مستقیم 4 2
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان مرگ با ارزوی زندگی
نویسنده
رضوان
ژانر
عاشقانه، اربابی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
248 صفحه
سایر آثار
اگر نویسنده یا مالک 'رمان مرگ با ارزوی زندگی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان مرگ با ارزوی زندگی نوشته نویسنده رضوان pdf بدون سانسور

عنوان اثر: مرگ با ارزوی زندگی

پدید آورنده: رضوان

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 3343

معرفی رمان مرگ با ارزوی زندگی

داستان ما راجع به دختریه که گذشته ی سختی داشته و زندگیش کلی پستی بلندی داره دختر داستانمونو از عشقش جدا میکنن اما دست تقدیر اونارو بعد از سالها سر راه هم قرار میده اما پسره وجود دخترو انکار میکنه،عاشق وجود معشوقو قبول نداره اما چرا…..

خلاصه رمان مرگ با ارزوی زندگی

با ترس به قابله و کارهایی که انجام می‌داد نگاه می‌کردم، تا اینکه بالاخره بعد از چند دقیقه دست برداشت و با لبخند گفت: «مبارک باشد دخترم، بچه‌ات پسر است.»
با این حرف، فقط مات و مبهوت به او خیره شدم و به بدبختی‌های جدیدی که در انتظارم بود فکر کردم. آخر منِ شانزده‌ساله را چه به بچه‌داری، آن هم در این وضعیت؟ حالا چطور به سبحان می‌گفتم که دارد پدر می‌شود، در حالی که چهار ماه بود خبری از او نبود؟ ای خدا، باید چه کار می‌کردم؟
با چشمانی پر از اشک، خیره به چوب‌های آماده‌ای شده بودم که کنار بخاری هیزمی بود، که ناگهان با صدای در از جا پریدم.
«ای دخترم، چی شده؟»
«هیچی، هیچی. فقط میشه اول بپرسید کیست بعد در را باز کنید؟»
رفت و پشت در ایستاد و پرسید: «کیست؟» که با صدای نگران سبحان مواجه شدیم:
«دیانا، چی شده؟ خانمم خوبی؟»

بلند شدم و بعد از حساب کردن پول قابله و مرتب کردن خودم، به بیرون رفتم. به محض بیرون رفتنم، به آغوش سبحان پرت شدم. مرا محکم در آغوشش کشید و همین حرکت برای شکسته شدن بغضم و شروع گریه‌ام کافی بود.
سرم را بلند کرد و لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت و آرام آن‌ها را به بازی گرفت؛ بی‌حس و از روی اجبار می‌بوسید و تظاهر می‌کرد ما یک خانواده‌ی بسیار خوب هستیم.
پوزخندم را که دید، کنار کشید و لب‌هایم را پاک کردم. روی اسب نشستیم و هنوز مشغول گریه بودم. سعی کردم آرامش‌ام را حفظ کنم و بعد از چند دقیقه لب باز کردم و گفتم:
«سبحان...»
«هیس! چیزی نگو! با توجه به این اشک‌ها، یعنی حدس‌مان درست بود. بارداری، نه؟!»
«اوهوم، باردارم.»
«دیانا، داری روانه‌ام می‌کنی! اصلاً نمی‌تونم درکت کنم. داری مادر می‌شی! مادر یک بچه که هنوز نمی‌دونیم دختره یا پسر! داری خانم می‌شی، می‌شی ملکهٔ عمارت! اصلاً چته تو دختر؟ تو مگه وضعیت عمارت ما را نمی‌دونی، سبحان؟»

«یجوری می‌گی انگار اصلاً از کوروش خان و آن حرف‌هایش هیچ خبری نداری. تو که می‌دونی من چرا اینطورم، پس اینقدر بیشتر این حرف‌ها را ادامه نده.»
«اما من می‌خوام تو هم بچه‌ات را بخواهی، دیانا.»
«سبحان، بس کن!»
«چرا اینقدر سنگدلی؟»
«نمی‌دونم! شاید به خاطر این باشد که شوهرم آدمی‌ست که به من تجاوز کرده و در شانزده‌سالگی، بدون عشق ازدواج کردم و شوهرم را دوست ندارم! و چون تو می‌خواستی من را به خودت بچسبانی، به زور باردارم کردی! و پدرم قراره بمیره و مادرم دلش برای خونه تنگ شده و من باید成為 عضو یک خانواده و طایفه‌ای بشم که ممکنه مثل سگ نگه‌م دارن و قراره از عرش به فرش برم، هان؟ ممکن نیست به خاطر این باشد که بی‌رحمم؟! آخر تو چی می‌فهمی که اینطوری می‌گی، هان؟! تو فقط بلدی خودت را بزرگ کنی! لطفاً حالا دیگر چیزی نگو و فقط من را به خانه‌مان ببر.»

سکوت کرد و چیزی نگفت. فکر می‌کرد قرار است تا ابد ساکت بمانم و زورگویی‌هایش را تحمل کنم. هه، متجاوز احمق! می‌گوید عاشقم است و از سر عشق به من تجاوز کرده و بچه‌اش را در شکمم کاشته و می‌گوید «چته؟» خداروشکر که از اینکه بچه پسر است خبری ندارد تا بیشتر اذیتم کند. شاید تنها شانسم در زندگی فقط همین باشد.

«دیانا؟!»
«چیه سبحان؟»
«دو ساله حسرت به جانم گفتن «جانم» و «خانمم» را روی دلم گذاشتی. چرا به من نمی‌گی جانم، خانمم؟»
«می‌شود بس کنی این چرندیات را؟»
به من نزدیک‌تر شد و لب‌های پرحرارتش را به لالهٔ گوشم چسباند و کنار گوشم زمزمه کرد:
«من دوستت دارم عزیزم. و آن کار بچه‌گانه‌ام هم فقط و فقط از سر عشق بود. عاشق هیچ‌وقت معشوقش را آزار نمی‌دهد، می‌دانی چرا؟ چون با آزار دیدن معشوق، اول قلب خودش می‌شکند.»

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت