رمان که تو در دلم نهادی
رمان که تو در دلم نهادی رمان که تو در دلم نهادی

رمان که تو در دلم نهادی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان که تو در دلم نهادی
نویسنده
مریم سلطانی
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
1164 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان که تو در دلم نهادی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان که تو در دلم نهادی نوشته نویسنده مریم سلطانی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: که تو در دلم نهادی

پدید آورنده: مریم سلطانی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 1164

معرفی رمان که تو در دلم نهادی

او را که آنجا دیدم، ناخودآگاه روزی را به یاد آوردم که سر خواسته‌ام برای هزارمین بار با مامان یکی به دو کرده بودم. مامانی که راضی به رفتنم نبود و مدام این‌و آن را واسطه می‌کرد تا مرا که انتخابم را کرده بودم و علاج واقعه را در رفتن می‌دیدم، از صرافت بیندازند و راضی به ماندن کند! و اینک مثل امروز...

خلاصه رمان که تو در دلم نهادی

وقتی او را آنجا دیدم، ناخودآگاه روزی را به یاد آوردم که برای هزارمین بار سر خواسته‌ام با مامان یکی به دو شده بودم. مامانی که راضی به رفتنم نبود و مدام این و آن را واسطه می‌کرد تا مرا — که انتخابم را کرده بودم و علاج واقعه را در رفتن می‌دیدم — از صرافت بیندازند و به ماندن راضی کند.
و اینک، مثل امروز، روزها و ماه‌ها از آن روز گذشته بود؛ اما من با تمام تلاشم، لحظه به لحظه‌ی آن روز را به خاطر داشتم. مخصوصاً او و اخم‌هایی که آن روز، با آمدن ناگهانی‌اش، با دیدنم درهم کشید و مرا بیشتر از قبل مصمم به رفتن کرد. طوری که حتی وقتی مامان از تصمیمم آگاه شد و با جدیت تمام وارد اتاقم شد و زمانی را خواست تا تمامش کنم، من — که دقایقی قبل ناخواسته با او چشم در چشم شده بودم — به خودم یادآوری کرده بودم و خسته از آن همه یک‌به‌دوییِ مدام، توی چشم‌هایش زل زده بودم و مثل خودش جدی شده و گفتم:
«نذاری برم، همین الان پا می‌شم می‌رم پیش عمو. مامان می‌دونی که الان اختیارم به نقد دست اونه. قیّمم اونه، کافیه...»

با تو کار داره؟
در حالی که کوله‌ام را از روی شانه بالا می‌کشیدم و نگاهم را به سمت ساغر کشاندم، دیدم که او به روبرو چشم دوخته بود. به همان جا که او — میان در باز ماشینش — ایستاده بود و حواسش معطوف اینجا بود.
ساغر نگاهش را به کندی از او برداشت و به من داد — منی که حالم از دیدن ناگهانی او یک‌باره پریشان شده بود.
«همین یارو. صدات کرد. نشنیدی؟!»
بند کوله‌ام را محکم‌تر مشت کردم و برخلاف میلم، دوباره نگاهی به او انداختم.
حساب روزهایی را که از آخرین دیدارمان می‌گذشت، به خوبی به یاد داشتم. حساب آن سیصد و نود و هشت روزی که تا به امروز گذشته بود و من در تمام این مدت، با خودم و احساس بدی که نسبت به خودم پیدا کرده بودم کلنجار می‌رفتم — بدون آنکه لحظه‌ای ذهنم در تمام آن روزها از او خالی باشد.
«نه.»
ساغر با چشمانی گرد شده، پشت سرم — که قصد فرار و گریز از او را داشتم — به راه افتاد.
«چطور ممکنه؟ من مطمئنم شنیدی! من حواسم بود، خودتم با من همزمان برگشتی طرف صدا.»
«اشتباه می‌کنی. من چیزی نشنیدم.»
ساغر هِن‌هُن‌کُنان و با یک گام بلند کنارم قرار گرفت و گفت:
«چرا دروغ می‌گی؟ تو دیدیش و از قضا خوب هم شناختیش. واسه همینم هست که دو تا پا کردی و داری ازش فرار می‌کنی.»
«فرار نمی‌کنم. فقط نمی‌خوام ببینمش یا...»
صدای بوق کشیده‌ای ناخودآگاه باعث واکنش آنی هر دوی ما و چرخش ناگهانی سرهایمان شد.
عجیب بود که دوباره آنجا بود — پشت سر ما، توی ماشینی که کمتر از چند قدم با ما فاصله داشت. پشت فرمان، با همان اخم‌هایی که دوباره درهم رفته بود و ناخودآگاه خاطره‌ی تلخ آن روز و آخرین دیدارمان را دوباره زنده می‌کرد ...

باکس دانلود

دسترسی به دانلود با خرید تکی یا خرید اشتراک ویژه امکان پذیر است

خرید تکی و دانلود 35,000 تومان
خرید اشتراک ویژه و دانلود

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت