رمان پیله شیطان پروانه شد
رمان پیله شیطان پروانه شد رمان پیله شیطان پروانه شد

رمان پیله شیطان پروانه شد

دانلود با لینک مستقیم 2 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان پیله شیطان پروانه شد
نویسنده
فاطمه عبدی
ژانر
معمایی، عاشقانه، درام
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
538 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان پیله شیطان پروانه شد' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان پیله شیطان پروانه شد نوشته نویسنده فاطمه عبدی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: پیله شیطان پروانه شد

پدید آورنده: فاطمه عبدی

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مهر 1404

شمارگان صفحات : 538

معرفی رمان پیله شیطان پروانه شد

شروع به دست و پا زدن کردم بچه های هم سنم قهقهه می زدند و می خندیدند؛ فکر می کردند این هم یک بازی است قطره های اشکم روی گونه هایم می ریختند، قفسه سینه ام از بی هوایی می سوخت دست هایم آن قدر به طناب پوسیده چنگ زده بودند که ناخن هایم زخمی وخون مرده شده؛ شدیدا می سوختند، دوباره دست از عقب بردن طناب که کشید پاهایم که به زمین رسیدند عمیقا هوا را به سینه های تشنه از هوایم کشیدم همین باعث سرفه های عمیقم شد نمی دانستم چرا خواهرم این کار را با من می کند، چرا مرا مثل ماهی از آب بیرون می اندازد و نفس های آخرم که می شد مرا دوباره زنده می کرد و به دریای بیکران اکسیژن بر می گرداند چرا بچه های دیگر می خندیدند کسی او را سرزنش نمی کرد! شاید بخاطر این که دردم را حس نمی کردند...

خلاصه رمان پیله شیطان پروانه شد

با کلافگی به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. نمی‌دانم چرا این مترو انقدر تأخیر دارد. به قطار قبلی نرسیدم و مجبور شدم منتظر بمانم. گوشی‌ام را از توی کیفم درآوردم و مشغول بالا و پایین کردن در اینترنت شدم که صدای نزدیک شدن قطار آمد. از جا بلند شدم، دستی به مانتوام کشیدم و کیفم را مرتب روی شانه‌ام انداختم و سوار شدم.

طبق معمول واگن کیپ‌تا‌کیپ پر بود. یک گوشه ایستادم و دستم را به دستگیره‌ها بند کردم.

بالاخره بعد از یک ربع به ایستگاه مورد نظرم رسیدم.

از جلوی ایستگاه یک تاکسی گرفتم و بعد به محل کارم رسیدم. فعلاً با این روند گرانی و تورم نمی‌توانستم یک ماشین برای خودم بگیرم و مجبور بودم با وسایل عمومی بیایم سر کار…

وارد اتاق استراحت بیمارستان شدم و لباس‌هایم را با روپوش سفید کارم تعویض کردم. مقنعه‌ام را مرتب کردم و کارت پرستاری‌ام را به جیب روپوشم سنجاق کردم.

به ایستگاه پرستاری رفتم. همان‌طور که مشغول صحبت با صدف بودم، سوپروایزرمون، سرپرستار خانم زارعی، سر رسید. خیلی هم خانم غرغرو و بداخلاقی بود. با اخم رو به من و صدف گفت:
«خانم مشکات و خانم توکلی! به‌جای صحبت کردن، به اوضاع بچه‌های اتاق شماره ۷ رسیدگی کنید.»

چشمی گفتیم و پرونده و گزارش پزشکی بچه‌های اتاق هفت را برداشتیم و به سمت اتاق راه افتادیم.

تو هر اتاق دو تا تخت بود. صدف رفت سراغ ارشیا، که یک پسر فوق‌العاده شیرین‌زبان بود، و من هم رفتم سراغ دختری که تازه بستری شده بود. با لبخند به او سلام کردم و دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
«خب …»

باکس دانلود

دسترسی به دانلود فقط برای خریداران امکان پذیر است

خرید تکی و دانلود 38,000 تومان

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسی
یاسی
25 روز قبل

فکرشم نمیکردم یه نویسنده انقدر میتونه قلم خاصی داشته باشه .. عالی بود

صادق هدایت