رمان تو اول تو آخر
رمان تو اول تو آخر رمان تو اول تو آخر

رمان تو اول تو آخر

دانلود با لینک مستقیم 3 1
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان تو اول تو آخر
نویسنده
الناز اسد زاده
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
424 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان تو اول تو آخر' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان تو اول تو آخر نوشته نویسنده الناز اسد زاده pdf بدون سانسور

عنوان اثر: تو اول تو آخر

پدید آورنده: الناز اسد زاده

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 424

معرفی رمان تو اول تو آخر

میگن عشق اول هیچ‌ وقت فراموش نمی‌ شه ! ولی من میگم عشق فقط یک باره. اول و دوم نداره... یک بار دل میبندی! یک بار عاشق میشی! و همون یک بار میشه بار اول و آخرت..‌.اگه از من بخوان عشق‌ و تعریف کنم، تو یه کلمه خلاصه‌ ش میکنم ... به نظر من عشق یعنی «تو»‌. هر طرف‌ و نگاه می کنم، هر مسیری رو میرم آخرش به تو میرسم... هر کی من‌ و می‌ بینه میگه دیوونه شدم! تو به درد من نمی‌خوری! به هم نمیایم! من کجا و تو کجا! ولی فقط من می‌ دونم که تو نیمه ی جون منی، همون کسی که دلم می خواد فردا روز وقتی بچه‌ م ازم پرسید: چه‌ قدر دوست دارم؟ زل بزنم تو چشمات و بگم عشق اول و آخرمی ... همون کسی که وقتی دیدمت قلبم روح گرفت و عقلم تاییدت کرد ... عشق یعنی تو... تو اول، تو آخر ...

خلاصه رمان تو اول تو آخر

ساکش را محکم‌تر گرفت و نگاهش را به اطراف دوخت. درهای رنگ‌ورو‌رفته که اکثراً فقط با رنگ ضدزنگ زرشکی پوشیده شده بودند. در این دو سال، محله هیچ تغییری نکرده بود. لبخندی بر لبانش نشست و زیر لب با خود زمزمه کرد: «به خونه خوش اومدی.»

با صدای آقا رشید، بقال محله، لبخندش عمیق‌تر شد. از کودکی یاد گرفته بود احترام کوچک و بزرگ را نگه دارد و حالا برای خودش عزت و احترامی داشت. «به داش‌اصغر رسیدن به خیر، سرت سلامت.»

با متانت سری فرود آورد و گفت: «سلام آقا رشید، نوکریم.» به راهش ادامه داد. کم و بیش هم‌محله‌ای‌ها را می‌دید و چند دقیقه‌ای را به احوال‌پرسی و جویای سلامتی آنان می‌گذراند. نگاهی به در مشکی خانه‌شان انداخت. اگر امکانش بود، مستقیم راه خانه دلبرکش را پیش می‌گرفت. گذشته برایش جان گرفت و نگاهش درخشان شد: «اصغر، کاش بابام راضی می‌شد نامزد کنیم. دوست دارم وقتی برگشتی اول بیای پیش خودم.» آه حسرت‌باری کشید و زنگ در را فشرد.

بعد از چند لحظه سکوت، صدای دویدن آمد. امروز پنج‌شنبه بود و می‌دانست طبق یک قرارداد نانوشته، همه خانواده دور هم جمع‌اند. در باز شد و خواهرزاده‌اش حسین، با چشمانی از حدقه درآمده و دهانی باز، به او خیره شد. خنده‌ای از ته دل سر داد و گفت: «سلام دایی.»

پسرک تکانی خورد و جیغ بلندی کشید و همان‌طور که به سمتش می‌دوید، فریاد زد: «دایی اومده! دایی اصغر اومده! آخ جون!» او را پدرانه به آغوش کشید و به سمت خانه رفت. در بسته خانه باعث شده بود صدای فریاد حسین به گوش خانواده امیری نرسد. در را باز کرد و با صدای بلند سلام کرد: «سلام بر خاندان امیری!»

صداها قطع شد و نگاه‌ها به پسر کوچک خانواده که هنوز یک‌ماهی از پایان خدمتش مانده بود، دوخته شد. مادرش سراسیمه از آشپزخانه خارج شد و با دیدن اصغر، پسر عزیزکرده‌اش، جیغی از خوشحالی کشید و به سمتش دوید.

آغوشش را برای مادر باز کرد و با عشق او را بغل کرد. مادرش لب به شکایت گشود: «الهی مادر دورت بگرده! چرا نگفتی داری میایی؟ چقدر لاغر شدی!» لبخندی به محبت خالصانه مادر زد و روی موهای تازه‌رنگ‌شده‌اش بوسه‌ای زد: «به خدا اگه یه گرم کم کرده باشم هیچی! تازه چاق‌تر هم شدم.»

«خوش اومدی داداش.» چشمانش با دیدن ته‌تغاری خانه برق زد و با شوق گفت: «بیا بغل داداش، ببینم جوجه!» دست دیگرش را دور اسما پیچید و بوسه‌ای بر پیشانی خواهرش نشاند. اسما خود را در آغوش برادر جا کرد و با لحن لوس مخصوص خودش گفت…

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق هدایت