ساکش را محکمتر گرفت و نگاهش را به اطراف دوخت. درهای رنگورورفته که اکثراً فقط با رنگ ضدزنگ زرشکی پوشیده شده بودند. در این دو سال، محله هیچ تغییری نکرده بود. لبخندی بر لبانش نشست و زیر لب با خود زمزمه کرد: «به خونه خوش اومدی.»
با صدای آقا رشید، بقال محله، لبخندش عمیقتر شد. از کودکی یاد گرفته بود احترام کوچک و بزرگ را نگه دارد و حالا برای خودش عزت و احترامی داشت. «به داشاصغر رسیدن به خیر، سرت سلامت.»
با متانت سری فرود آورد و گفت: «سلام آقا رشید، نوکریم.» به راهش ادامه داد. کم و بیش هممحلهایها را میدید و چند دقیقهای را به احوالپرسی و جویای سلامتی آنان میگذراند. نگاهی به در مشکی خانهشان انداخت. اگر امکانش بود، مستقیم راه خانه دلبرکش را پیش میگرفت. گذشته برایش جان گرفت و نگاهش درخشان شد: «اصغر، کاش بابام راضی میشد نامزد کنیم. دوست دارم وقتی برگشتی اول بیای پیش خودم.» آه حسرتباری کشید و زنگ در را فشرد.
بعد از چند لحظه سکوت، صدای دویدن آمد. امروز پنجشنبه بود و میدانست طبق یک قرارداد نانوشته، همه خانواده دور هم جمعاند. در باز شد و خواهرزادهاش حسین، با چشمانی از حدقه درآمده و دهانی باز، به او خیره شد. خندهای از ته دل سر داد و گفت: «سلام دایی.»
پسرک تکانی خورد و جیغ بلندی کشید و همانطور که به سمتش میدوید، فریاد زد: «دایی اومده! دایی اصغر اومده! آخ جون!» او را پدرانه به آغوش کشید و به سمت خانه رفت. در بسته خانه باعث شده بود صدای فریاد حسین به گوش خانواده امیری نرسد. در را باز کرد و با صدای بلند سلام کرد: «سلام بر خاندان امیری!»
صداها قطع شد و نگاهها به پسر کوچک خانواده که هنوز یکماهی از پایان خدمتش مانده بود، دوخته شد. مادرش سراسیمه از آشپزخانه خارج شد و با دیدن اصغر، پسر عزیزکردهاش، جیغی از خوشحالی کشید و به سمتش دوید.
آغوشش را برای مادر باز کرد و با عشق او را بغل کرد. مادرش لب به شکایت گشود: «الهی مادر دورت بگرده! چرا نگفتی داری میایی؟ چقدر لاغر شدی!» لبخندی به محبت خالصانه مادر زد و روی موهای تازهرنگشدهاش بوسهای زد: «به خدا اگه یه گرم کم کرده باشم هیچی! تازه چاقتر هم شدم.»
«خوش اومدی داداش.» چشمانش با دیدن تهتغاری خانه برق زد و با شوق گفت: «بیا بغل داداش، ببینم جوجه!» دست دیگرش را دور اسما پیچید و بوسهای بر پیشانی خواهرش نشاند. اسما خود را در آغوش برادر جا کرد و با لحن لوس مخصوص خودش گفت…
دیدگاه کاربران