رمان داستان ناگفته ها

عنوانرمان داستان ناگفته ها
نویسندهکیمیا ذبیحی
ژانرفانتزی، تخیلی
تعداد صفحه716
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
رمان داستان ناگفته ها

دانلود رمان داستان ناگفته ها نوشته نویسنده کیمیا ذبیحی pdf بدون سانسور

عنوان اثر: رمان داستان ناگفته ها

پدید آورنده: کیمیا ذبیحی

زبان نگارش: فارسی

ژانر: تخیلی، فانتزی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 716

معرفی رمان داستان ناگفته ها

بنام خدا
مرگ با بالهایی پرسرعت خواهد امد
به سراغ کسانی که این خطوط را بخوانند…
حرکت کن در میان عقربه های ساعتِ زمان
پیش برو به سوی دنیایی نو
فرا می‌خوانم تو را از میان تاریکی
برخیز و نمایان کن قدرت خویش را
قدرتت را به همه نشان بده
عظمتت را به نمایش بگذار
برخیز سایه
برخیز
مرگ، تنها یک آغاز است …
خلاصه:
دوریل ها، دورگه هایی که نیمی از آن شیطان و نیم دیگر فرشته است و به نوعی، موجود خارق العاده ای در هر دو دنیای شیاطین و فرشتگان محسوب می شوند و از هر دو میراثی را با خود دارند.روزی روزگاری، مردی به نام “سایه” (shadow) از جنس دوریل، در اعماق جنگل همراه با همسرِ انسان و فرزندش زندگی میکرد. خوشبختی آنها دوامی نداشت! صدای اعتراض مردم دهکده ای در همان نزدیکی برخاست، زندگی آنان را به آتش کشید و..وحال؛ سایه برگشته برای انتقام، انتقامِ خونِ خانواده اش و این داستان، گویای زندگیِ پر رمز راز، و ناگفته های روزگارِ سایه است…

خلاصه رمان داستان ناگفته ها

دستِ ماهنشان رو گرفتم و پا تند کردم. شدیداً کنجکاو بودم برای دیدن اون مکان اسرار ام یز و ممنوعه! برگشتم و نگاهش کردم، نفس نفس می زد و دست به زانو، خم شده و چشمهاش رو بسته بود. -یکم آروم تر برو دختر، دنبالت که نکردن پروشات! -انقد غرغر نکن ماهی، تو دید ی اما من که ند یدم. کمی به سمت خودم کشیدمش، و ادامه دادم:

-نمیدونم این مردم خرافاتی و جاهل از چی انقدر رعب و وحش دارن! دو تا چوب سوخته که این حرفها رو نداره. نفسم رو تو سینه حبس کردم و با بهت، به صحنه ی رو به روم نگاه کردم. تموم درختهای اطراف اون کوه عظیم ذغال و تکه چوب ها، خشک شده بودن. انگار اثری از زندگی در این منطقه دیده نم ی شد. صدای وزش باد میون شاخ و برگ درخت، لرز خفی فی به جونم انداخته بود. آب دهانم رو فرو بردم و نزدی ک تر شدم. از میون انبوه شاخ و برگهای بی جون روی زمین رد شدم و پا گذاشتم روی زمین خاکستر ی . اطراف اون کوه تکه چوبهای سوخته، به شعاع چند متر خاکستر و خشک بود. از برگ روی درخت بگیر تا سنگهای نرمی که پا روشون میذاشتی و تبدیل به خاک میشدن. ندای درونم می گفت برگردم، اما هربار که همین حرف رو میزد، صداش رو خفه میکردم! انگار نباید اونقدرها هم شجاعت به خرج میدادم! نفس حبس شدهام رو آزاد کردم و به سمت کوه نه چندان بزرگ هیزمها رفتم.
-ماهی بیا کمک. سرم رو به عقب برگردوندم و با دیدن جسم خشک شدهی ماهی اونور گودال، خندهام گرفت. -نترس دختر، بیا جلو! با لرز قدم برداشت و به سمتم اومد، سریع تر راه رفت و به من رسید. خودش رو پشتم پنهون کرد و با ترس گفت:

-پروشات بیا برگردیم من… من میترسم. جنگل ازم م یخوای برگردیمṢشوخیت گرفته Ṣاین همه راه رو کوبیدیم اومدیم وسط اشارهای به اطراف کردم و با تمسخر گفتم: این دایره چند متری دور و برمونهṢاز چیه این تیکه چوب و هیزما میترسی Ṣی ا نکنه ترست از نفس عمیقی کشیدم و کالفه، به کوه هیزمها نگاه کردم، که شیء براقی زیر هیزمها، توجهم رو به خودش جلب کرد. جلو رفتم و ماهنشان رو صدا زدم: -بیا کمکم کن ا ین رو در بیاریم از زی ر این کنده ها. صدای لرزونش رو شنی دم: …من …من-

برگشتم سمتش و با خشم نگاهش کردم. -چرا من من می کنی Ṣبیا دیگه ! پا کوبان به طرفم اومد و کنارم روی زمین خم شد. -خب حالا چیکار کنم Ṣ -بی زحمت این چوب رو بلندش کن!

با دیدن جعبهی خاک گرفته و پوسیده، لبخند ی روی لبهام نشست. ماهنشان چوب رو بلند کرد و خیلی راحت تونستم جعبه رو بکشم بیرون. همونجا نشستیم روی خاکسترها و با کنجکاوی شروع کردم به کند و کاو جعبه. -میگم… میشه بیخی الِ جعبه بشی و برگردیم Ṣالان همه منتظرمونن! سر بلند کردم و چنان با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد. گرد و غبار روی جعبه رو با سر آستینم دادم کنار و با بهت و تعجب، خی ره شدم به طرح رو ی جلد. -این شکل… دق یقا شبیه به گردنبند منه ! گردنبند رو از گردنم دراوردم و با دقت به شکلش نگاه کردم. سنگ مشکی رنگی، میون یه حلقهی پهن و طالیی قرار داشت.

دو طرف سنگ رو طبق معمول فشار دادم که ی ه میلهی فلزی نسبتاً کوچیک و پر پیچ و خمی بیرون اومد. خانوم جان همیشه م ی گفت این گردنبند یادگاری پدرش بوده و نمیدونسته چرا بهش سپرده شدیداً مواظبش باشه. سری تکون دادم و گردنبند رو که حاال بیشتر شبیه به کلید بود، کنار کتاب گرفتم و با دقت نگاهش کردم. یهو گردنبند به سمت کتاب کشیده شد و سنگ مشکی، به وسط کتاب چسبید.دلم کم ی شور میزد. برای چی اینطور ی شدṢ -ماهنشان بیا کمک کن گردنبند رو جدا کن یم ! عقب عقب رفت و با لرز گفت:

-مـ… من به اون جعبه دست نم یزنم پر استرس نگاهش کردم و گفتم: -چرا Ṣبیا کمک کن دختر! -درباره این کتاب نشنیدی پروشات Ṣکتاب، کتابِ سه جهان…ِ -سه جهانṢ -دنیای زیرین ی ا مردگان، دنی ا ی آدمها و دنی ا ی خدایان.. پر تشوی ش خند یدم و با تمسخر گفتم: رو از دست داد ی Ṣچی بلغور میکنی Ṣخدایان Ṣمگه چندتا خدا داریم Ṣعقلت -وای دیوونهام نکن کتاب رو بنداز سرجاش بیا بریم.

دسترسی به دانلود فقط با خرید امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان داستان ناگفته ها
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها